خان زاده پارت59
#خان_زاده #پارت59
لای پلکم و باز کردم و با درد ناله ای کردم که صدای آشنایی اومد
_جانم بابا... قربون ناله کردنت بشم باز کن چشمت و دخترم.
دیدم واضح شد و بابام رو دیدم. با صدای گرفته ای گفتم
_من کجام؟
_بیمارستانی... خسته نکن خودت و برم پرستار و خبر کنم
از صدای پاش فهمیدم که رفت بیرون، تمام تن و بدنم درد میکرد و سرم تیر می کشید.
لحظه ای بعد با پرستار برگشت و گفت
_به هوش اومده خانوم پرستار دخترم به هوش اومده.
پلکام روی هم افتاد،حتی نا نداشتم بگم که درد دارم.
با همون چشم بسته صدای اهورا رو شنیدم
_اینکه چشماش هنوز بسته ست.
پرستار گفت
_اثر بیهوشیه وگرنه بیداره داره ناز میکنه.
دستم گرم شد و صدای اهورا توی گوشم پیچید
_خانومم دلت نمیخواد چشمات و باز کنی؟
با یاد کارش اشک از گوشه ی چشمم سر خورد که اشکم رو بوسید و آروم کنار گوشم پچ زد
_معذرت میخوام.
دیگه دلم نمیخواست چشمام و باز کنم.دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم.
پرستاره گفت
_انگار قهره باهاتون.خانوم خوشگله یه هفته ست خوابیدی شوهرت بالا سرته حالا داری ناز میکنی واسش؟
با صدای گرفته ای گفتم
_تنهام بذارین.
این بار بابام دستم و گرفت و گفت
_درد و بلات تو سرم دخترم.باز کن چشمای قشنگ تو...
حتی دلم نمیخواست بابام و ببینم اون با اجبار عقدم و با خان زاده خوند.
🍁 🍁 🍁 🍁
لای پلکم و باز کردم و با درد ناله ای کردم که صدای آشنایی اومد
_جانم بابا... قربون ناله کردنت بشم باز کن چشمت و دخترم.
دیدم واضح شد و بابام رو دیدم. با صدای گرفته ای گفتم
_من کجام؟
_بیمارستانی... خسته نکن خودت و برم پرستار و خبر کنم
از صدای پاش فهمیدم که رفت بیرون، تمام تن و بدنم درد میکرد و سرم تیر می کشید.
لحظه ای بعد با پرستار برگشت و گفت
_به هوش اومده خانوم پرستار دخترم به هوش اومده.
پلکام روی هم افتاد،حتی نا نداشتم بگم که درد دارم.
با همون چشم بسته صدای اهورا رو شنیدم
_اینکه چشماش هنوز بسته ست.
پرستار گفت
_اثر بیهوشیه وگرنه بیداره داره ناز میکنه.
دستم گرم شد و صدای اهورا توی گوشم پیچید
_خانومم دلت نمیخواد چشمات و باز کنی؟
با یاد کارش اشک از گوشه ی چشمم سر خورد که اشکم رو بوسید و آروم کنار گوشم پچ زد
_معذرت میخوام.
دیگه دلم نمیخواست چشمام و باز کنم.دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم.
پرستاره گفت
_انگار قهره باهاتون.خانوم خوشگله یه هفته ست خوابیدی شوهرت بالا سرته حالا داری ناز میکنی واسش؟
با صدای گرفته ای گفتم
_تنهام بذارین.
این بار بابام دستم و گرفت و گفت
_درد و بلات تو سرم دخترم.باز کن چشمای قشنگ تو...
حتی دلم نمیخواست بابام و ببینم اون با اجبار عقدم و با خان زاده خوند.
🍁 🍁 🍁 🍁
۹.۶k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.