خان زاده پارت60
#خان_زاده #پارت60
گرفته گفتم
_بابا میخوام استراحت کنم حالم خوبه.
آهی کشید و گفت
_باشه بابا... من پشت درم بهت سر میزنم.
سر تکون دادم. صدای قدم هاشون و شنیدم. با فکر اینکه همشون رفتن چشمام و باز کردم و چشمم به قیافه ی درهم اهورا افتاد.
روم و برگردوندم... کنارم نشست و گفت
_اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو...
پوزخندی زدم که گفت
_اگه واسه تو عجیبه اینجا دوست دختر داشتن عادیه..
_حتی با وجود اینکه زن دارید؟
_یه جوری میگی زن انگار دیدمت و پسندیدمت.شب حجله هم دیدی که دست بهت نزدم چون من توی این فازا تأهل و تعهد نیستم.
_پس چرا طلاقم نمیدید؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_طلاق رسم نیست تو قوم ما...
_آها دوست دختر داشتن و هر شب با یکی خوابیدن رسمه لابد؟
خندید و گفت
_آفرین...
ملافه رو روی صورتم کشیدم که در اتاق باز شد و این بار دکتر زنی اومد داخل و با مهربونی پرسید
_حالت چه طوره دخترم؟
آروم جواب دادم
_درد دارم.
_الان یه مسکن برات تزریق میکنم خوب بشی.
اهورا گفت
_مشکلی که براش پیش نیومده؟
دکتر نگاه معناداری بین ما رد و بدل کرد و گفت
_شما شوهرش هستین؟
اهورا سر تکون داد که دکتره گفت
_چند لحظه با من بیاین بیرون.
ترسیده گفتم
_چی شده به منم بگین...
نگاهی به پاهام انداختم،دستامم سالم بود.. نالیدم
_نکنه میخوام بمیرم؟
_نه دختر خوب این چه حرفیه فقط یه مشکل کوچولو برات پیش اومده.
بیشتر ترسیدم. اهورا با اخم گفت
_چی شده؟
دکتر نفسی فوت کرد و گفت
_میخواستم جلوی همسرتون نگم اما الان اگه نگم بیشتر نگران میشه. متاسفانه خانومتون دیگه نمیتونن بچه دار بشن.
🍁 🍁 🍁 🍁
گرفته گفتم
_بابا میخوام استراحت کنم حالم خوبه.
آهی کشید و گفت
_باشه بابا... من پشت درم بهت سر میزنم.
سر تکون دادم. صدای قدم هاشون و شنیدم. با فکر اینکه همشون رفتن چشمام و باز کردم و چشمم به قیافه ی درهم اهورا افتاد.
روم و برگردوندم... کنارم نشست و گفت
_اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو...
پوزخندی زدم که گفت
_اگه واسه تو عجیبه اینجا دوست دختر داشتن عادیه..
_حتی با وجود اینکه زن دارید؟
_یه جوری میگی زن انگار دیدمت و پسندیدمت.شب حجله هم دیدی که دست بهت نزدم چون من توی این فازا تأهل و تعهد نیستم.
_پس چرا طلاقم نمیدید؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_طلاق رسم نیست تو قوم ما...
_آها دوست دختر داشتن و هر شب با یکی خوابیدن رسمه لابد؟
خندید و گفت
_آفرین...
ملافه رو روی صورتم کشیدم که در اتاق باز شد و این بار دکتر زنی اومد داخل و با مهربونی پرسید
_حالت چه طوره دخترم؟
آروم جواب دادم
_درد دارم.
_الان یه مسکن برات تزریق میکنم خوب بشی.
اهورا گفت
_مشکلی که براش پیش نیومده؟
دکتر نگاه معناداری بین ما رد و بدل کرد و گفت
_شما شوهرش هستین؟
اهورا سر تکون داد که دکتره گفت
_چند لحظه با من بیاین بیرون.
ترسیده گفتم
_چی شده به منم بگین...
نگاهی به پاهام انداختم،دستامم سالم بود.. نالیدم
_نکنه میخوام بمیرم؟
_نه دختر خوب این چه حرفیه فقط یه مشکل کوچولو برات پیش اومده.
بیشتر ترسیدم. اهورا با اخم گفت
_چی شده؟
دکتر نفسی فوت کرد و گفت
_میخواستم جلوی همسرتون نگم اما الان اگه نگم بیشتر نگران میشه. متاسفانه خانومتون دیگه نمیتونن بچه دار بشن.
🍁 🍁 🍁 🍁
۷.۴k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.