زندگی مافیایی ما
زندگی مافیایی ما
پارت ۱۱
خودم و پرت کردم رو تخت و زدم زیر گریه نمیدونم چرا از اینکه کوکی ا.ت رو بوسید ناراحت شدم
سرم و فرو بردم توی بالش و شروع کردم جیغ زدن و گریه های بلند که صدای در اتاق اومد
صدای قدمای کسی رو سمت تخت حس کردم حتما کوکه وگرنه کسی جز اون نمیاد اتاق من
با بغض مرغی که داشتم بالش و چسبوندم به صورتم و برگشتم سمتش و گفتم
این سوک: کوک برهق..و گمشو هق بیرو.ن ازت بد..م میاد هقققق درسته رابط..مون در.وغه ول.ی حق ن.داشتی او.نو ب.بوسی
ولی با صدای که متعلق به کوک نبود سرم و از بالش کندم اما با دیدن چهره تهیونگ بالش از دستم افتاد و با دهن باز به تهیونگ که داشت متعجب نگام میکرد خیره شدم
تهیونگ: اووم پس رابطه ات با کوک دروغه هووم پس الان شما هم و دوس ندارین خوبهه
بعد این حرفش من و انداخت رو تخت و روم خیمه زد
با چشمایه گرد نگاهش کردم ولی بهم توجهی نکرد و زیر گوشم زمزمه کرد
تهیونگ: پس دوباره برای منی پرنسس
و لاله گوشم و بوسید آروم سرش و بلند کرد و لبم و بوسید و ......
(بقیش با خودتو بی زحمتت)
صبح با دلدرد شدیدی بیدار شدم که متوجه حلقه دستی دور کمرم شدم
با دیدن لباسای خودم و تهیونگ اتفاقای دیشب بهم یاد آوری شد که بغض کردم و نتونستم نگهش دارم و ترکید که تهیونگ هم بیدار شد و بغلم کرد
این سوک: هق تو هم می.خوای ول.م ک.نی تو هم پی.ش.م نم.یم.ونی
ادامه حرفم با بوسه اش روی لبم خفه شد ازم جدا شد و گفت
تهیونگ: تو دیگه خانوم کیم هستی پس دیگه حرفی نزن خودمم با بقیه حرف میزنم
بلند شد و وقتی لباساش و پوشید رفت بیرون
من هم لباسام و پوشیدم و دوباره دراز کشیدم رو تخت که صبحانه رو برام آوردن خدمتکارا
یه ساعتی گزشته بود و همه بیدار شده بودن مطمئنم تهیونگ بهشون گفته
همینطور که تو گوشی بودم یه دفعه صدای داد بلندی تمام عمارت و لرزوند با ترس بلند شدم و با دردی که زیر دلم پیچیده بود به سختی رفتم و سر پله ها وایستادم اما با دیدن چهره آشنایی جیغ بلندی کشیدم و سیاهی مطلق
پارت ۱۱
خودم و پرت کردم رو تخت و زدم زیر گریه نمیدونم چرا از اینکه کوکی ا.ت رو بوسید ناراحت شدم
سرم و فرو بردم توی بالش و شروع کردم جیغ زدن و گریه های بلند که صدای در اتاق اومد
صدای قدمای کسی رو سمت تخت حس کردم حتما کوکه وگرنه کسی جز اون نمیاد اتاق من
با بغض مرغی که داشتم بالش و چسبوندم به صورتم و برگشتم سمتش و گفتم
این سوک: کوک برهق..و گمشو هق بیرو.ن ازت بد..م میاد هقققق درسته رابط..مون در.وغه ول.ی حق ن.داشتی او.نو ب.بوسی
ولی با صدای که متعلق به کوک نبود سرم و از بالش کندم اما با دیدن چهره تهیونگ بالش از دستم افتاد و با دهن باز به تهیونگ که داشت متعجب نگام میکرد خیره شدم
تهیونگ: اووم پس رابطه ات با کوک دروغه هووم پس الان شما هم و دوس ندارین خوبهه
بعد این حرفش من و انداخت رو تخت و روم خیمه زد
با چشمایه گرد نگاهش کردم ولی بهم توجهی نکرد و زیر گوشم زمزمه کرد
تهیونگ: پس دوباره برای منی پرنسس
و لاله گوشم و بوسید آروم سرش و بلند کرد و لبم و بوسید و ......
(بقیش با خودتو بی زحمتت)
صبح با دلدرد شدیدی بیدار شدم که متوجه حلقه دستی دور کمرم شدم
با دیدن لباسای خودم و تهیونگ اتفاقای دیشب بهم یاد آوری شد که بغض کردم و نتونستم نگهش دارم و ترکید که تهیونگ هم بیدار شد و بغلم کرد
این سوک: هق تو هم می.خوای ول.م ک.نی تو هم پی.ش.م نم.یم.ونی
ادامه حرفم با بوسه اش روی لبم خفه شد ازم جدا شد و گفت
تهیونگ: تو دیگه خانوم کیم هستی پس دیگه حرفی نزن خودمم با بقیه حرف میزنم
بلند شد و وقتی لباساش و پوشید رفت بیرون
من هم لباسام و پوشیدم و دوباره دراز کشیدم رو تخت که صبحانه رو برام آوردن خدمتکارا
یه ساعتی گزشته بود و همه بیدار شده بودن مطمئنم تهیونگ بهشون گفته
همینطور که تو گوشی بودم یه دفعه صدای داد بلندی تمام عمارت و لرزوند با ترس بلند شدم و با دردی که زیر دلم پیچیده بود به سختی رفتم و سر پله ها وایستادم اما با دیدن چهره آشنایی جیغ بلندی کشیدم و سیاهی مطلق
۶.۰k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.