رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲۷
-بخدا من نمیتونم اس...
با نگاهی که بهم انداخت لال شدم.
-ببینم بهم استاد بگی من میدونم با تو، فهمیدي؟
به در چسبیدم و سرمو بالا و پایین کردم.
-خوبه
خواست ماشینو روشن کنه که آروم گفتم: منم
ازتون میخوام چشمتون دیگه به جز صورتم... به
هیچ جایی دیگم نگاه نکنه.
خندون بهم نگاه کرد اما یه دفعه لب خندونش جمع
شد و جاشو به غم داد که ابروهام بالا پریدند.
-چیزي شده؟
نفس عمیقی کشید.
-نمیخواد نگران باشی که شاید با یادآوري بدنت
داغ کنم و آخرش یه کاري باهات بکنم.
از اینکه اینقدر رك گفت لبمو گزیدم.
با تردید گفتم: چجوري بهتون اعتماد کنم؟ بهتون
برنخورهها اما شما پسرید و راستشو بخواین من
اصلا به پسرا اعتماد ندارم.
لبخند کم رنگ اما تلخی زد.
-من با بقیه فرق میکنم، نگران نباش
رك گفتم: پسرا همشون همینو میگند.
نفس عمیقی کشید و به راه افتاد.
-اون چیزي که باعث نگرانی تو میشه رو من نمی
تونم داشته باشم.
گیج گفتم: یعنی چی؟
دستی به ته ریشش کشید.
-بیخیال.
حالا که کنجکاوم کرده بود محال بود که دست از سرش بردارم.
کمی بهش نزدیکتر شدم.
-لطفا بهم بگید، منم قول میدم که دیگه بهتون
استاد نگم و به جاش بگم آقا مهرداد.
کوتاه بهم نگاه کرد.
-بیخیال مطهره، واسم سخته که اعتراف کنم.
با آرامش توي صدام گفتم: اما وقتی اعتراف کنید
خودتون راحت میشید، حس میکنم یه چیزي
درونتونه که بد داره عذابتون میده پس باید با یکی
دردودل کنید، به جدم قسم میخورم که به کسی
نمیگم، یه راز بین من و خودتون و خدا میمونه.
لبخند کم رنگی زد.
-آرامش توي صداتو دوست دارم.
ابروهام بالا پریدند اما مثل چی ذوق کردم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
-الحق که یه سیدی.
لبخند خجالتگونهاي زدم.
-شما لطف دارید، حالا میشه بگید؟
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
صبر کردم تا بتونه حرف بزنه.
از کنجکاوي داشتم دیوونه میشدم.
دوست داشتم بدونم این استاد همه چیز تمومم چه
مشکلی توي زندگیشه.
کم کم به حرف اومد.
-تو یه کلام میتونم بهت بگم، من...
دستی به ته ریشش کشید.
-من هیچ وقت و هیچ جوري... تحریک نمیشم.
ناباور زمزمه کردم.
-چی؟! یعنی هیچ وقت...
حرفمو ادامه داد.
-نمیتونم با یکی رابطه داشته باشم و حتی نمی
تونم ازدواج کنم.
خیالم راحت شده بود اما بخاطر مشکلش غم
وجودمو پر کرد.
-واسه یه مرد خیلی سخته.
کوتاه بهم نگاه کرد که با دیدن اشک توي چشمهاش
حس بدي بهم دست داد.
-سخت نه مطهره، کابوس، مثل این میمونه که توي
یه چاه تاریکی بندازنت و هیچ جوري به زمین نرسی و فقط سقوط کنی.
-خب، حتما دکترا راه حلی دارند براش.
تلخ خندید.
اونقدر تلخ که حتی تلخیشو تونستم مزه کنم.
-اگه درست میشد که این همه زمان نمیبرد!
دستی به صورتش کشید.
ادامه دارد..
دیدگاه ها (۱)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۲۸-بیخیال، دیگه درموردش حرف نزن فقط ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۲۹پسره خندید و به بازوش زد و کنار رف...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۲۶بعد از پوشیدن چکمههاي ساق کوتاه مش...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۲۴با آسانسور به طبقهی پنجم اومدم و پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط