رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲۹
پسره خندید و به بازوش زد و کنار رفت.
همین که وارد شدیم همهی نگاهها به سمتمون
چرخید که بیاراده بازوي استاد رو محکمتر گرفتم.
همه با ابروهاي بالا رفته بهمون نزدیک شدند.
تک به تک سلام میکردند
.یکی از دخترا که حسابی هم وضعش خراب بود و
معلوم بود کلهم عملیه با حرص گفت: مهرداد جان،
دوست دخترت چرا این شکلیه؟
دندونهامو روي هم فشار دادم.
خواستم بازوشو ول کنم و دختره رو از سر تا پا پر
از فحش کنم اما استاد مچمو گرفت و نذاشت.
-دوست دخترم نیست پروانه، نامزدمه.
یه لبخند پر غروري تحویلشون دادم.
همه با تعجب بهش نگاه کردند.
یه دختر همه رو کنار زد و با تعجب گفت: چی داري
میگی؟ نامزد چیه؟
یه نگاه به من بعد به استاد انداخت.
یه دختر دیگه با پوزخند و حرص گفت: حتما داري
دروغ میگی.
قبل از اینکه استاد حرفی بزنه گفتم: نه عزیزم، چه
دروغی؟ مهرداد جان خیلی وقت بود منو می
خواست اما من بهش جواب رد میدادم.
اوهوع، مهرداد جان تو حلقت مطهره، چه دروغی سر هم کردي!
یه دختر دیگه بهت زده گفت: این چی میگه
مهرداد؟!
استاد با اخم گفت: فکر کنم شنیدي، حرفهاشم
درسته، حالا این بحثو ببندید اومدیم اینجا خوش
گذرونی.
یکی از مردا که سر کچل و بدن هیکلی داشت
دستی زد.
-خب دوستهاي عزیزم، حسابی از خودتون
پذیرایی کنید اما...
با خنده گفت: شکمتونو واسه شام خالی نگه دارید.
بعضیها خندیدند و پراکنده شدند.
اون سه تا دختر نگاه عصبی بهمون انداختند و به
سمت یه میز بیلیارد رفتند.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
چقدرم بزرگه اینجا!
تا خواستم سوتی بزنم جلوي خودمو گرفتم.
چه معماریه معرکهاي داره.
با کشیده شدنم قدم برداشتم.
با دیدن یه میز پر از خوراکی بازوشو ول کردم و به
سمتش رفتم اما یه دفعه بازومو گرفت و با خنده
گفت: بذار برسی بعد.
پوکر فیس بهش نگاه کردم که باز خندید.
به سمت مبلهایی که عدهاي دختر و پسر روش نشسته بودند رفتیم اما تموم حواسم به اون
خوشمزههاي روي میز بود.
یه مبل دو نفره خالی بود که روش نشستیم.
خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستشو دور کمرم
حلقه کرد و به سمت خودش کشوندم که از خجالت
لبمو گزیدم و آروم گفتم: دستتونو بردارید.
نزدیک گوشم گفت: عادي رفتار کن مطهره.
از برخورد گرمی نفسش به گوشم یه جوري شدم.
-خب مهرداد دیوونه، چه خبرا؟ از نامزدي بگو.
یکی از دخترایی که رو پاي همون پسره نشسته بود
گفت: نگو که میخواي بري تو ردهی متاهلا!
استاد خونسرد گفت: آره، چشه؟ وقتی یکیو دوست داشته باشی متاهل شدنو به جون میخري.
حرفهاش حس خوبی بهم نمیداد، برعکس، غم
درونم و دلتنگیم واسه حرفهاي محمد رو بیشتر
میکرد.
ادامه دارد..
#پارت_۲۹
پسره خندید و به بازوش زد و کنار رفت.
همین که وارد شدیم همهی نگاهها به سمتمون
چرخید که بیاراده بازوي استاد رو محکمتر گرفتم.
همه با ابروهاي بالا رفته بهمون نزدیک شدند.
تک به تک سلام میکردند
.یکی از دخترا که حسابی هم وضعش خراب بود و
معلوم بود کلهم عملیه با حرص گفت: مهرداد جان،
دوست دخترت چرا این شکلیه؟
دندونهامو روي هم فشار دادم.
خواستم بازوشو ول کنم و دختره رو از سر تا پا پر
از فحش کنم اما استاد مچمو گرفت و نذاشت.
-دوست دخترم نیست پروانه، نامزدمه.
یه لبخند پر غروري تحویلشون دادم.
همه با تعجب بهش نگاه کردند.
یه دختر همه رو کنار زد و با تعجب گفت: چی داري
میگی؟ نامزد چیه؟
یه نگاه به من بعد به استاد انداخت.
یه دختر دیگه با پوزخند و حرص گفت: حتما داري
دروغ میگی.
قبل از اینکه استاد حرفی بزنه گفتم: نه عزیزم، چه
دروغی؟ مهرداد جان خیلی وقت بود منو می
خواست اما من بهش جواب رد میدادم.
اوهوع، مهرداد جان تو حلقت مطهره، چه دروغی سر هم کردي!
یه دختر دیگه بهت زده گفت: این چی میگه
مهرداد؟!
استاد با اخم گفت: فکر کنم شنیدي، حرفهاشم
درسته، حالا این بحثو ببندید اومدیم اینجا خوش
گذرونی.
یکی از مردا که سر کچل و بدن هیکلی داشت
دستی زد.
-خب دوستهاي عزیزم، حسابی از خودتون
پذیرایی کنید اما...
با خنده گفت: شکمتونو واسه شام خالی نگه دارید.
بعضیها خندیدند و پراکنده شدند.
اون سه تا دختر نگاه عصبی بهمون انداختند و به
سمت یه میز بیلیارد رفتند.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
چقدرم بزرگه اینجا!
تا خواستم سوتی بزنم جلوي خودمو گرفتم.
چه معماریه معرکهاي داره.
با کشیده شدنم قدم برداشتم.
با دیدن یه میز پر از خوراکی بازوشو ول کردم و به
سمتش رفتم اما یه دفعه بازومو گرفت و با خنده
گفت: بذار برسی بعد.
پوکر فیس بهش نگاه کردم که باز خندید.
به سمت مبلهایی که عدهاي دختر و پسر روش نشسته بودند رفتیم اما تموم حواسم به اون
خوشمزههاي روي میز بود.
یه مبل دو نفره خالی بود که روش نشستیم.
خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستشو دور کمرم
حلقه کرد و به سمت خودش کشوندم که از خجالت
لبمو گزیدم و آروم گفتم: دستتونو بردارید.
نزدیک گوشم گفت: عادي رفتار کن مطهره.
از برخورد گرمی نفسش به گوشم یه جوري شدم.
-خب مهرداد دیوونه، چه خبرا؟ از نامزدي بگو.
یکی از دخترایی که رو پاي همون پسره نشسته بود
گفت: نگو که میخواي بري تو ردهی متاهلا!
استاد خونسرد گفت: آره، چشه؟ وقتی یکیو دوست داشته باشی متاهل شدنو به جون میخري.
حرفهاش حس خوبی بهم نمیداد، برعکس، غم
درونم و دلتنگیم واسه حرفهاي محمد رو بیشتر
میکرد.
ادامه دارد..
۱۷۸
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.