رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲۸
-بیخیال، دیگه درموردش حرف نزن فقط حالمو
بدتر میکنه.
با غم به نیم رخش نگاه کردم.
با این غم چقدر معصوم به نظر میرسه.
از ته دلم دعا میکنم که درمان بشه.
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و به خیابون دوختم.
شنیدن این موضوع وادارم میکنه که امشب حرفهاشو گوش بدم تا یه مشکل اونم دردسر
دخترا از زندگیش کم بشه.
نزدیک یه آپارتمان شیک و بزرگ وایساد.
کتشو برداشت و در رو باز کرد که کیفمو برداشتم و
زودتر پیاده شدم.
پیاده شد و ماشینو قفل کرد.
همونطور که به سمت آپارتمان میرفتیم کت چرم
مشکیشو پوشید.
از گوشهی چشم بهش نگاه کردم.
حیف این پسر با این هیکل و بازوهاي ورزیده نیست
خدا؟
چقدرم خوشتیپه! فکر کنم گونی هم بپوشه بهش میاد، کلا ذاتا جذابه لعنتی!
نفس عمیقی کشیدم.
خدا کنه هیچ کدوم از هم کلاسیهام اینجا نباشند.
از محوطه گذشتیم و از بین پنج آپارتمانی که بود
وارد سومیش شدیم.
معلومه حسابی واحدهاش گرونه.
دکمهی آسانسور رو زد.
آرنجشو به دیوار تکیه داد و گوشیشو توي دستش
چرخوند.
سرش که خم بود باعث شده بود تیکهاي از موهاش
توي صورتش بریزه و جذابترش کنه."
سریع با اخم نگاهمو ازش گرفتم و "استغفراللهی" گفتم.
در باز شد که اول من وارد شدم بعدم خودش.
دکمهی طبقهی پنجمو زد.
با صداش بهش نگاه کردم.
-امشب همه چیز به تو بستگی داره، هر کار گفتم
انجام بدم.
-چشم.
لبخند کم رنگی زد.
در باز شد که بیرون اومدیم.
خواستم قدمی بردارم که جلومو گرفت و دستشو
بالا آورد.
با تعجب بهش نگاه کردم.
-دستتو بده دیگه.
اخم کردم.
-عمرا!
پوفی کشیدم و به بازوش اشاره کرد.
-حداقل بازومو بگیر، اینکه دیگه پوست به پوست
برنمیخوره!
-خب حالا نمیشه هیچ جاتونو نگیرم؟
سعی کرد نخنده.
از اونجایی که فکرم منحرفه از خجالت لبمو به
دندون گرفتم.
اینبار خندید.
-انگار خیلی منحرفی!
اخم کردم.
-نخیرم، منکه حرفی بدي نزدم.
با خنده سري تکون داد.
-باشه، حالا هم بازومو بگیر.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خدایا ببخش.
دستمو دور بازوي پهن و مردونهش حلقه کردم که
اگه بگم حس خوبی بهم دست نداد دروغ گفتم اما با
یادآوري محمد همهی حسم پرید و لبخندم جمع
شد.
به سمت یه واحد رفتیم.
صداي آهنگ از داخلش میومد و همینطور گاهی
صداي خندهی دخترا.
از استرس قلبم تند میتپید.
میترسم خرابکاري کنم و اعتمادي که استاد بهم
کرده رو بر باد فنا بدم.
در توسط یه پسر چهار شونه و حسابی شیک باز شد
که ابروهاش بالا پریدند.
استاد با خنده گفت: چته؟
پسره نیشش باز شد و بهم اشاره کرد.
-دوست دختر جدیدته؟
اخمهام به هم گره خوردند.
خواستم بگم دوست دختر جد و آبادته اما دیدم
خیلی حرفم مسخرهست، به هم ربط نداره.
استاد با خنده گفت: اول بذار بیام تو میگم کیه.
ادامه دارد..
#پارت_۲۸
-بیخیال، دیگه درموردش حرف نزن فقط حالمو
بدتر میکنه.
با غم به نیم رخش نگاه کردم.
با این غم چقدر معصوم به نظر میرسه.
از ته دلم دعا میکنم که درمان بشه.
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و به خیابون دوختم.
شنیدن این موضوع وادارم میکنه که امشب حرفهاشو گوش بدم تا یه مشکل اونم دردسر
دخترا از زندگیش کم بشه.
نزدیک یه آپارتمان شیک و بزرگ وایساد.
کتشو برداشت و در رو باز کرد که کیفمو برداشتم و
زودتر پیاده شدم.
پیاده شد و ماشینو قفل کرد.
همونطور که به سمت آپارتمان میرفتیم کت چرم
مشکیشو پوشید.
از گوشهی چشم بهش نگاه کردم.
حیف این پسر با این هیکل و بازوهاي ورزیده نیست
خدا؟
چقدرم خوشتیپه! فکر کنم گونی هم بپوشه بهش میاد، کلا ذاتا جذابه لعنتی!
نفس عمیقی کشیدم.
خدا کنه هیچ کدوم از هم کلاسیهام اینجا نباشند.
از محوطه گذشتیم و از بین پنج آپارتمانی که بود
وارد سومیش شدیم.
معلومه حسابی واحدهاش گرونه.
دکمهی آسانسور رو زد.
آرنجشو به دیوار تکیه داد و گوشیشو توي دستش
چرخوند.
سرش که خم بود باعث شده بود تیکهاي از موهاش
توي صورتش بریزه و جذابترش کنه."
سریع با اخم نگاهمو ازش گرفتم و "استغفراللهی" گفتم.
در باز شد که اول من وارد شدم بعدم خودش.
دکمهی طبقهی پنجمو زد.
با صداش بهش نگاه کردم.
-امشب همه چیز به تو بستگی داره، هر کار گفتم
انجام بدم.
-چشم.
لبخند کم رنگی زد.
در باز شد که بیرون اومدیم.
خواستم قدمی بردارم که جلومو گرفت و دستشو
بالا آورد.
با تعجب بهش نگاه کردم.
-دستتو بده دیگه.
اخم کردم.
-عمرا!
پوفی کشیدم و به بازوش اشاره کرد.
-حداقل بازومو بگیر، اینکه دیگه پوست به پوست
برنمیخوره!
-خب حالا نمیشه هیچ جاتونو نگیرم؟
سعی کرد نخنده.
از اونجایی که فکرم منحرفه از خجالت لبمو به
دندون گرفتم.
اینبار خندید.
-انگار خیلی منحرفی!
اخم کردم.
-نخیرم، منکه حرفی بدي نزدم.
با خنده سري تکون داد.
-باشه، حالا هم بازومو بگیر.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خدایا ببخش.
دستمو دور بازوي پهن و مردونهش حلقه کردم که
اگه بگم حس خوبی بهم دست نداد دروغ گفتم اما با
یادآوري محمد همهی حسم پرید و لبخندم جمع
شد.
به سمت یه واحد رفتیم.
صداي آهنگ از داخلش میومد و همینطور گاهی
صداي خندهی دخترا.
از استرس قلبم تند میتپید.
میترسم خرابکاري کنم و اعتمادي که استاد بهم
کرده رو بر باد فنا بدم.
در توسط یه پسر چهار شونه و حسابی شیک باز شد
که ابروهاش بالا پریدند.
استاد با خنده گفت: چته؟
پسره نیشش باز شد و بهم اشاره کرد.
-دوست دختر جدیدته؟
اخمهام به هم گره خوردند.
خواستم بگم دوست دختر جد و آبادته اما دیدم
خیلی حرفم مسخرهست، به هم ربط نداره.
استاد با خنده گفت: اول بذار بیام تو میگم کیه.
ادامه دارد..
- ۲.۱k
- ۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط