تـ ولـ د پـ ادشـ اه (p1)
فردا روز تولدشه اما کنارش نیسم!
پادشاه حسابی از من در برابر خائن هایه قصر محافظت میکرد
برایه اینکه اونا بویی از ضعف پادشاه نبرن منو با گروهی از سرباز به جنگل فرستاد تا از من محافظت کنه تا وقتی که همه چیز اروم بشه
ات:فرمانده کوک؟
کوک:بله شاهزاده؟
ات:نگو شاهزاده=/
کوک:چشم سرورم
ات:___
ات:هوفف میتونی کمکم کنی تا هدایایی رو برایه پادشاه بفرستم؟
ات:توکه میدونی امروز روزه خاصیه؟
کوک:بله شاهزاده.با کمال میل کمکتون میکنم.
ات:خب...به نظرت پادشاه ما از چی خوشش میاد؟
کوک:شمشیر گورز تبر نیزه منجـ...
ات:بسه بسه بسه
ات:ینی پادشاه جز کشتنه مردم سر گرمیه دیگه ای نداره؟
کوک:البتـ...
ات:فهمیدم میتونم براش یه سبد پر از گل سوسن بفرستم
کوک:سرورم شما که میدونید اعلاحضرت به گل سوسن حساسیت دارن
کوک:و همینطور میدونید پادشاه احوال خوبی این روزا ندارن
ات:عَو یادم نبود
ات:خب...
ات:عاممم فرمانده کوک؟
کوک:بله سرورم؟
ات:میتونی از تویه جنگل برام برگ به و کمی برگ لیمو پیدا کنی؟
کوک:چطور؟
ات:فرمانده کوک!سوالو منو با سوال جواب میدی؟
کوک:نه سرورم فرپانتون اطاعت میشه
ات:خوبه*لبخند
فرمانده کوک تعظیم کوچیکی کردو سوار اسبه مشکی رنگش سولیو شد و با چند تا سرباز به جنگل رفت
از جام بلند شدم
اماده شدم هانبوک ابی مایل به سبزی پوشیدم
ارایش خیلی ساده و سبکی کردم
و منتظر فرمانده کوک موندم
بلاخره بعد از ساعتی صدایه پاهایه اسب به خونه جنگلی نزدیک شد
بلاخره رسید!
رفتم از خونه بیرون
جونگ کوک از اسبش پیاده شد
کیسه تغریبا متوسطی بهم نشون داد
کوک: چطوره شاهزاده؟
کوک:به اندازه کافی جمع کردیم؟
با سرعت رفتپ طرفش
ات:واووو خیلی خوبه
جونگ کوک با تعجب بهم نگاه میکرد
ات:چـ.چی شده؟
کوک:جایی قراره برید سرورم؟
ات:عامم خب قصر دیگه؟
کوک:چی؟
ات:لطفا لطفا لطفا!
کوک:اما من همچین اجازه ای مدارم تا وقتی اعلا حضرت دستور ندادن
ات:کوک توکه میدونی تهیونگ یه دیوونه موودیه به تمام عیاره لطفا میخوام سوپرایزش کنم
کوک:اما فکره پسندیده ای نیست سرورم
ات:کوکککک*با حالته چصنالگی🗿
کوک:هوفف باشه سرورم
ات:*ذوققق
کوک:به یک شرط
ات:____
کوک:باید بدونه هیچ جلب توجهی وارد قصر بشین حتی بدونه اینکه ندیمه ها و وزیر اعظم مین بفهمن
ات:امـ.اما با این وضعیت ندیمه ها 24 ساعته مراقبه پادشاهن
ات:خـ.خب ما باید چیکار کنیم؟
کوک:یه راهی هست!
ات:چه راهی؟!
...
دوره هن جمع شدیم(ات_جونگکوک_سربازا)
کوک نقشه ی قصر پادشاهو باز کرد
کوک:برایه ورود دوتا نگهبان داریم و داخل راهرو دقیقا شش نگهبان که 24 ساعته مواظبه رفتو امدن بعد از گذشتن از راهرو میرسیم به تالار حداقل 10 تا ندیمه برایه خدمت به پادشاه اونجا حاضرن
ات:خب نقشه چیه؟!
کوک:*لبخند ملیح
کوک:فرداشب برایه جشن گرفتن ندیمه ها سخت مشغول کارن و تغریبا هیچ 7دمت کاری تو قصر نمیمونه
ات:ینی چی نقشت اینه که ندیمه بشم؟
کوک:نه اونشب همه ی مردم و همه فرمانرواهایه کشورایه دیگه برایه پادشاه هدیه میارن
ات:خب
کوک: و من به عنوانه فرمانده ارتش موموآرو باید برایه پادشاه هدیه ای ببرم!
کوک:هدیه مت برایه پادشاه شمایید سرورم
ات:___
ات:عامم باشه اما چجوری منو میخوای هدیه بدی به پادشاه وقتی همه ی مردم و فرمانروا ها حضور دارن!؟
کوک:از قبل امادست!
کوک یه بشکن زد که سربازا با یه گاریه تزئین شده و یه جعبه کادویی بزرگی که توش بود وارد شدن
ات:عامم نگو که من باید برم داخلش؟!
کوک:چاره دیگه ای نیست
ات:جواب میده؟
کوک:اگه صدایی ازتون بلند نشه
ات:خب بعد من چی میشم؟
کوک:ندیمه ها کادو ها رو به اتاق پادشاه میبرن و ...
ات:باشه باشه
ات:فقط الان حرکت کنیم کی میرسیم؟
کوک: دقیقا وقت مراسم
ات:خوبه خوبه
ات:پس وقتی که نزدیک قلمرو شدیپم میرم تو جعبه هوم؟
کوک:اوهوم
..
اماده شدم یه هانبوک جدید پوشیدم خیلی قشنگ بود
کوک:سرورم میتونیم حرکت کنیم؟
ات:اوهوم
رویه کجابه نشستم حرکت کردیم
با تلو تلو خوردن کجابه خوابم اومد چشامو رو هم گذاشتم
...
بلاخره نزدیکه قلمرو شدیم
صورتمو پوشوندم
از ورودی عبور کردیم
یهو توقف کردیم
رسیدیم؟
پرده رو اروم کشیدم یه جایه سرسبز بود صدایه خوشحالیه بچه ها انرژی میداد
از کجابه پیاده شدم
ما تو روستاییم.چقدر تغییر کرده اینجا
سویون:ات؟
یه صدایه اشنا قلبمو نگه داشت برگشتم
ات:سـسویون؟
بدو بدو رفتم بغلش
گریه هام داشت اروم اروم میریخت
کوک از دور دست به سینه داشت نگاهمون میکردو میخندید
سویون خواهر جونگکوک بود اون واقعا یه دختره مهربون بود
خیلی دلم براش تنگ شده بود
اروم از بغلش در اومدم چشاش پره اشک بود
ات:دلم برات تنگ شده بود
سویون:منم همینطور سرورم
ات:توهم مثه داداشتی همش میگین سرورم شاهزاده سرورم شاهزاده با من راحت باشین
سویون لبخند دلنشینی زد
سویون:بفرمایید داخل!
...
پادشاه حسابی از من در برابر خائن هایه قصر محافظت میکرد
برایه اینکه اونا بویی از ضعف پادشاه نبرن منو با گروهی از سرباز به جنگل فرستاد تا از من محافظت کنه تا وقتی که همه چیز اروم بشه
ات:فرمانده کوک؟
کوک:بله شاهزاده؟
ات:نگو شاهزاده=/
کوک:چشم سرورم
ات:___
ات:هوفف میتونی کمکم کنی تا هدایایی رو برایه پادشاه بفرستم؟
ات:توکه میدونی امروز روزه خاصیه؟
کوک:بله شاهزاده.با کمال میل کمکتون میکنم.
ات:خب...به نظرت پادشاه ما از چی خوشش میاد؟
کوک:شمشیر گورز تبر نیزه منجـ...
ات:بسه بسه بسه
ات:ینی پادشاه جز کشتنه مردم سر گرمیه دیگه ای نداره؟
کوک:البتـ...
ات:فهمیدم میتونم براش یه سبد پر از گل سوسن بفرستم
کوک:سرورم شما که میدونید اعلاحضرت به گل سوسن حساسیت دارن
کوک:و همینطور میدونید پادشاه احوال خوبی این روزا ندارن
ات:عَو یادم نبود
ات:خب...
ات:عاممم فرمانده کوک؟
کوک:بله سرورم؟
ات:میتونی از تویه جنگل برام برگ به و کمی برگ لیمو پیدا کنی؟
کوک:چطور؟
ات:فرمانده کوک!سوالو منو با سوال جواب میدی؟
کوک:نه سرورم فرپانتون اطاعت میشه
ات:خوبه*لبخند
فرمانده کوک تعظیم کوچیکی کردو سوار اسبه مشکی رنگش سولیو شد و با چند تا سرباز به جنگل رفت
از جام بلند شدم
اماده شدم هانبوک ابی مایل به سبزی پوشیدم
ارایش خیلی ساده و سبکی کردم
و منتظر فرمانده کوک موندم
بلاخره بعد از ساعتی صدایه پاهایه اسب به خونه جنگلی نزدیک شد
بلاخره رسید!
رفتم از خونه بیرون
جونگ کوک از اسبش پیاده شد
کیسه تغریبا متوسطی بهم نشون داد
کوک: چطوره شاهزاده؟
کوک:به اندازه کافی جمع کردیم؟
با سرعت رفتپ طرفش
ات:واووو خیلی خوبه
جونگ کوک با تعجب بهم نگاه میکرد
ات:چـ.چی شده؟
کوک:جایی قراره برید سرورم؟
ات:عامم خب قصر دیگه؟
کوک:چی؟
ات:لطفا لطفا لطفا!
کوک:اما من همچین اجازه ای مدارم تا وقتی اعلا حضرت دستور ندادن
ات:کوک توکه میدونی تهیونگ یه دیوونه موودیه به تمام عیاره لطفا میخوام سوپرایزش کنم
کوک:اما فکره پسندیده ای نیست سرورم
ات:کوکککک*با حالته چصنالگی🗿
کوک:هوفف باشه سرورم
ات:*ذوققق
کوک:به یک شرط
ات:____
کوک:باید بدونه هیچ جلب توجهی وارد قصر بشین حتی بدونه اینکه ندیمه ها و وزیر اعظم مین بفهمن
ات:امـ.اما با این وضعیت ندیمه ها 24 ساعته مراقبه پادشاهن
ات:خـ.خب ما باید چیکار کنیم؟
کوک:یه راهی هست!
ات:چه راهی؟!
...
دوره هن جمع شدیم(ات_جونگکوک_سربازا)
کوک نقشه ی قصر پادشاهو باز کرد
کوک:برایه ورود دوتا نگهبان داریم و داخل راهرو دقیقا شش نگهبان که 24 ساعته مواظبه رفتو امدن بعد از گذشتن از راهرو میرسیم به تالار حداقل 10 تا ندیمه برایه خدمت به پادشاه اونجا حاضرن
ات:خب نقشه چیه؟!
کوک:*لبخند ملیح
کوک:فرداشب برایه جشن گرفتن ندیمه ها سخت مشغول کارن و تغریبا هیچ 7دمت کاری تو قصر نمیمونه
ات:ینی چی نقشت اینه که ندیمه بشم؟
کوک:نه اونشب همه ی مردم و همه فرمانرواهایه کشورایه دیگه برایه پادشاه هدیه میارن
ات:خب
کوک: و من به عنوانه فرمانده ارتش موموآرو باید برایه پادشاه هدیه ای ببرم!
کوک:هدیه مت برایه پادشاه شمایید سرورم
ات:___
ات:عامم باشه اما چجوری منو میخوای هدیه بدی به پادشاه وقتی همه ی مردم و فرمانروا ها حضور دارن!؟
کوک:از قبل امادست!
کوک یه بشکن زد که سربازا با یه گاریه تزئین شده و یه جعبه کادویی بزرگی که توش بود وارد شدن
ات:عامم نگو که من باید برم داخلش؟!
کوک:چاره دیگه ای نیست
ات:جواب میده؟
کوک:اگه صدایی ازتون بلند نشه
ات:خب بعد من چی میشم؟
کوک:ندیمه ها کادو ها رو به اتاق پادشاه میبرن و ...
ات:باشه باشه
ات:فقط الان حرکت کنیم کی میرسیم؟
کوک: دقیقا وقت مراسم
ات:خوبه خوبه
ات:پس وقتی که نزدیک قلمرو شدیپم میرم تو جعبه هوم؟
کوک:اوهوم
..
اماده شدم یه هانبوک جدید پوشیدم خیلی قشنگ بود
کوک:سرورم میتونیم حرکت کنیم؟
ات:اوهوم
رویه کجابه نشستم حرکت کردیم
با تلو تلو خوردن کجابه خوابم اومد چشامو رو هم گذاشتم
...
بلاخره نزدیکه قلمرو شدیم
صورتمو پوشوندم
از ورودی عبور کردیم
یهو توقف کردیم
رسیدیم؟
پرده رو اروم کشیدم یه جایه سرسبز بود صدایه خوشحالیه بچه ها انرژی میداد
از کجابه پیاده شدم
ما تو روستاییم.چقدر تغییر کرده اینجا
سویون:ات؟
یه صدایه اشنا قلبمو نگه داشت برگشتم
ات:سـسویون؟
بدو بدو رفتم بغلش
گریه هام داشت اروم اروم میریخت
کوک از دور دست به سینه داشت نگاهمون میکردو میخندید
سویون خواهر جونگکوک بود اون واقعا یه دختره مهربون بود
خیلی دلم براش تنگ شده بود
اروم از بغلش در اومدم چشاش پره اشک بود
ات:دلم برات تنگ شده بود
سویون:منم همینطور سرورم
ات:توهم مثه داداشتی همش میگین سرورم شاهزاده سرورم شاهزاده با من راحت باشین
سویون لبخند دلنشینی زد
سویون:بفرمایید داخل!
...
۷۸.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.