خان زاده پارت101
#خان_زاده #پارت101
سر تکون دادم و گفتم
_باشه.فعلا کاری نداری؟
با صدای گرفته ای گفت
_چرا دارم.
سکوت کردم تا حرفش و بزنه با تردید گفت
_من مهریه تو کامل میدم اما نمیشه برگردی پیش پدرت. تنهایی نمیتونی از پس خودت بر بیای.
با طعنه گفتم
_از کجا می دونی نمی تونم؟
نفسی فوت کرد و گفت
_باشه... باشه... اصلا دیگه چیزی نمیگم فقط زنگ زدم بگم هفته ی دیگه وقت دادگاهه.
اخمام در هم رفت و گفتم
_باشه..من برم کار دارم!
با مکث گفت
_برو خدا به همرات
تلفن و قطع کردم و با بغض خفه کننده ای خودمو روی مبل انداختم. وقتی واسه اون انقدر راحته برای تو هم باید همین طور باشه آیلین.
* * * * *
رژم رو تمدید کردم و نگاهم و توی آینه به خودم انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن کیف ورنی براقم کفش های پاشنه بلندم و پوشیدم و به سمت در رفتم.
به محض باز کردن در اونو رو به روی خودم دیدم و نفسم قطع شد.
خیلی جلوی خودمو گرفتم تا دلتنگی توی نگاهم پیدا نباشه.
سر تا پامو نگاه کرد و بالاخره گفت
_اومدم دنبالت.
با لبخند مصنوعی گفتم
_تاکسی خبر کرده بودم.
یه قدم جلو اومد که عقب رفتم،درو بست و تکیه به در زد.
قلبم بی قرار میزد.با صدای خاصی گفت
_امروز...حال خوبی ندارم.
لبخند زهرآلودی زدم و گفتم
_چرا؟از شر یه زن اجباری خلاص میشین... خان زاده!
با سرزنش نگاهم کرد و گفت
_خونسردی کلامت آزارم میده آیلین. درست خیلی بد بودم اما یه ذره هم...
سکوت کرد.
اخمام در هم رفت و گفتم
_دیرمون شد.
به سمتش رفتم و دستمو روی دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستش روی دستم نشست.
تنم لرزید مخصوصا اینکه سنگینی نگاهش و روی خودم حس میکردم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_دیر میشه اهورا...
پشت سرم با فاصله ی خیلی کم ایستاد و بدون برداشتن دستش کنار گوشم آروم گفت
_یعنی یه خداحافظی هم نمیکنی؟
🍁 🍁 🍁
سر تکون دادم و گفتم
_باشه.فعلا کاری نداری؟
با صدای گرفته ای گفت
_چرا دارم.
سکوت کردم تا حرفش و بزنه با تردید گفت
_من مهریه تو کامل میدم اما نمیشه برگردی پیش پدرت. تنهایی نمیتونی از پس خودت بر بیای.
با طعنه گفتم
_از کجا می دونی نمی تونم؟
نفسی فوت کرد و گفت
_باشه... باشه... اصلا دیگه چیزی نمیگم فقط زنگ زدم بگم هفته ی دیگه وقت دادگاهه.
اخمام در هم رفت و گفتم
_باشه..من برم کار دارم!
با مکث گفت
_برو خدا به همرات
تلفن و قطع کردم و با بغض خفه کننده ای خودمو روی مبل انداختم. وقتی واسه اون انقدر راحته برای تو هم باید همین طور باشه آیلین.
* * * * *
رژم رو تمدید کردم و نگاهم و توی آینه به خودم انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن کیف ورنی براقم کفش های پاشنه بلندم و پوشیدم و به سمت در رفتم.
به محض باز کردن در اونو رو به روی خودم دیدم و نفسم قطع شد.
خیلی جلوی خودمو گرفتم تا دلتنگی توی نگاهم پیدا نباشه.
سر تا پامو نگاه کرد و بالاخره گفت
_اومدم دنبالت.
با لبخند مصنوعی گفتم
_تاکسی خبر کرده بودم.
یه قدم جلو اومد که عقب رفتم،درو بست و تکیه به در زد.
قلبم بی قرار میزد.با صدای خاصی گفت
_امروز...حال خوبی ندارم.
لبخند زهرآلودی زدم و گفتم
_چرا؟از شر یه زن اجباری خلاص میشین... خان زاده!
با سرزنش نگاهم کرد و گفت
_خونسردی کلامت آزارم میده آیلین. درست خیلی بد بودم اما یه ذره هم...
سکوت کرد.
اخمام در هم رفت و گفتم
_دیرمون شد.
به سمتش رفتم و دستمو روی دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستش روی دستم نشست.
تنم لرزید مخصوصا اینکه سنگینی نگاهش و روی خودم حس میکردم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_دیر میشه اهورا...
پشت سرم با فاصله ی خیلی کم ایستاد و بدون برداشتن دستش کنار گوشم آروم گفت
_یعنی یه خداحافظی هم نمیکنی؟
🍁 🍁 🍁
۱۳.۳k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.