خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت102


جوابی ندادم. دستش از پشت دور شکمم حلقه شد و همون فاصله ی کوتاه رو هم از بین برد.
بغض بیخ گلومو فشار داد و گفتم
_برو عقب!
نفس عمیقی توی گردنم کشید و گفت
_برگرد ببینمت!
نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم که سریع درو بست و جلوی راهمو گرفت
نگاهمو به زمین انداختم و گفتم
_برو کنار اهورا... دم آخری این کارا رو میکنی که چی بشه؟
دستش از روی دستگیره افتاد و کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_حق با توعه...
درو باز کرد.از در بیرون رفتم و هنوز یه قدمم برنداشته بودم بازوم کشیده شد و تنگ توی آغوشش فشرده شدم و نفسم قطع شد.
چشمامو بستم و اشکام جاری شد. لعنتی همینو میخواست. که اشکام بریزه!
کنار گوشم گفت
_یه قولی بهم بده!
حتی صدامم در نیومد. ادامه داد
_قول بده نذاری مردی وارد زندگیت بشه که مثل من بی وجود و بزدله.اصلا نذار کسی سمتت بیاد. تو حیفی، خیلی حیفی.
لبمو گاز گرفتم و خواستم عقب برم که اجازه نداد
معترض گفتم
_ولم کن اهورا... مطمئن باش کاری باهام کردی که هیچ وقت هوس ازدواج دوباره به سرم نزنه.
ازم فاصله گرفت. دستاشو دور طرف صورتم گذاشت و پیشونیم و بوسید.
اخمام باز نمیشد.با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم
_دادگاه دیر شد.
این بار بدون اتلاف وقت از زیر دستش بیرون اومدم و بی خیال آسانسور با نفسی بریده تند پله ها رو پایین رفتم
حتی لحظه ی آخر هم دست از آزار دادنم نکشیدی اهورا... حتی آخرین لحظه هم داغ روی دلم گذاشتی


🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۲۰)

#خان_زاده #پارت103حلقه مو در آوردم و بدون نگاه کردن به صورت...

#خان_زاده #پارت104خوشحال گفتم_راست میگید؟با لبخند سر تڪون د...

#خان_زاده #پارت101سر تکون دادم و گفتم_باشه.فعلا کاری نداری؟...

#خان_زاده #پارت100* * * * *ڪــلــیــد انــداخــتــمــ و وارد...

پارت دو

میان عشق و درد---پارت ششم:اون عصر، یونا تو خونه نشسته بود و ...

ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 76 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ دختر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط