خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت99

پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم اما خبری از اهورا نبود.
نفس آسوده ای کشیدم و تند در کمدو باز کردم و لباسای مدرسه مو پوشیدم.
دفتر کتابامو توی کیفم گذاشتم و خواستم برم اما نگرانی اهورا متوقفم کرد.
نفسمو فوت کردم و شمارش رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق برعکس دیشب صدای سرحالش توی گوشم پیچید
_بله؟
لب هامو با زبون تر کردم و آروم گفتم
_زنگ زدم حال تو بپرسم آخه سر صبح رفتی بیرون.
_خوبم کار داشتم بیرون.
نمیدونم چی شد که پرسیدم
_شب میای؟
بدون مکث گفتم
_نه... به همسایه ها سپردم هواتو داشته باشن.میشناسمشون قابل اعتمادن.
چونه م لرزید و گفت
_پس پای حرف دیشبت هستی؟
_هستم...امروز با وکیل حرف میزنم.
در حالی که به سختی صدامو کنترل میکردم تا نلرزه گفتم
_باشه،منتظر خبرتم... فعلا...
_آیلین؟
اشکام ریخت... با مکث گفت
_طلاقتم که بدم،به حال خودت ولت نمیکنم!
نتونستم حرفی بزنم و تماس و قطع کردم و صدای هق هقم توی کل اتاق پیچید
روی زانوهام افتادم و با داد اشک ریختم.
_نامرد... نامرد... نامرد... بزدل عوضی...خیلی پستی اهورا...فقط اومدی تو زندگیم تا بدبختم کنی...نتونستی،مرد نبودی از اول بگی نمیخوام...
خودم دلم به حال خودم سوخت...چی میشد اگه پشتم میموندی؟
چی میشد اگه بزدل نبودی؟اشکام و پاک کردم و بلند شدم،چه طوری میخواستم برم مدرسه؟
اصلا چه طوری میخواستم زندگی کنم؟


🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۹)

#خان_زاده #پارت100* * * * *ڪــلــیــد انــداخــتــمــ و وارد...

#خان_زاده #پارت101سر تکون دادم و گفتم_باشه.فعلا کاری نداری؟...

#خان_زاده #پارت98با ناراحتی گفتم_چیزی نگو که فردا پشیمون بش...

#خان_زاده #پارت97نگاهی به ساعت انداختم... خبری ازش نبود که ...

/ℛℐ𝒩𝒢 ℳ𝒜𝒮𝒦/ᴾᵃʳᵗ ⁸..چشمام به شدت سیاهی میرفت ، ضربه شدیدی بود...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط