خان زاده پارت103
#خان_زاده #پارت103
حلقه مو در آوردم و بدون نگاه کردن به صورتش حلقه رو به سمتش گرفتم.
اعصابش داغون بود،داغون تر شد
_بمونه تو دستت.درشم نیار!
لبخند تلخی زدم و گفتم
_این دیگه متعلق به من نیست. بده به اونی که انتخاب خودته!
هر چی منتظر موندم از دستم نگرفت.
نفسمو فوت کردم و انگشتر و همراه با کارت بانکی روی آب سرد کن اونجا گذاشتم.
پشت مو بهش کردم که صدای دستوریش اومد
_می رسونمت.
برگشتم و گفتم
_دیگه هیچ پیوندی نیست که بخوای مسئول زندگی من باشی خان زاده!امیدوارم خوشبخت بشی.
دیگه نموندم و به سمت تاکسی های پشت همه اونجا رفتم و سوار شدم.
تازه اونجا بود که به اشکام اجازه ی باریدن دادم.....یه تجربه ی جدید به دست آوردم. طلاق گرفتن تلخ ترین تجربه ی دنیاست!
* * * * *
_جلسه شون تموم شد میتونین برین داخل!
سر تکون دادم و از جام بلند شدم.
بسم اللهی گفتم و رفتم داخل.
با دیدن مرد جوونی پشت میز هل شدم.
انگار فهمید که با خون گرمی گفت
_بفرمایید داخل.
لبخندی زدم و وارد شدم. از پشت میزش بلند شد و گفت
_بفرمایید بشینید
معذب نشستم.فرمم و از لای پرونده ی روی میزش برداشت.
مقابلم نشست و سرشو توی برگه فرو برد و گفت
_به سن قانونی نرسیدید؟
انگشتامو توی هم پیچیدم و گفتم
_نه راستش!چند ماهه دیگه تازه وارد هجده سال میشم.
ابروهاش بالا پرید و پرسید
_زبان بلدید؟
_تا حدودی.یعنی... راستش نه زیاد.
_وضعیت تاهل نزدید.اینجا بزنید مجرد هستید.
سکوت کردم. دلم نمیخواست مجرد باشم اما از طرفی نمیخواستم دروغ بگم.
من و من کردنم و که دید با تردید پرسید
_متاهلی؟
_چیزه... آره... یعنی نه... در واقع من...
نفسمو فوت کردم و ادامه دادم
_من طلاق گرفتم!
اول متعجب نگاهم کرد اما کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد. فرم و روی میز انداخت و گفت
_شما استخدامی
🍁 🍁 🍁 🍁
حلقه مو در آوردم و بدون نگاه کردن به صورتش حلقه رو به سمتش گرفتم.
اعصابش داغون بود،داغون تر شد
_بمونه تو دستت.درشم نیار!
لبخند تلخی زدم و گفتم
_این دیگه متعلق به من نیست. بده به اونی که انتخاب خودته!
هر چی منتظر موندم از دستم نگرفت.
نفسمو فوت کردم و انگشتر و همراه با کارت بانکی روی آب سرد کن اونجا گذاشتم.
پشت مو بهش کردم که صدای دستوریش اومد
_می رسونمت.
برگشتم و گفتم
_دیگه هیچ پیوندی نیست که بخوای مسئول زندگی من باشی خان زاده!امیدوارم خوشبخت بشی.
دیگه نموندم و به سمت تاکسی های پشت همه اونجا رفتم و سوار شدم.
تازه اونجا بود که به اشکام اجازه ی باریدن دادم.....یه تجربه ی جدید به دست آوردم. طلاق گرفتن تلخ ترین تجربه ی دنیاست!
* * * * *
_جلسه شون تموم شد میتونین برین داخل!
سر تکون دادم و از جام بلند شدم.
بسم اللهی گفتم و رفتم داخل.
با دیدن مرد جوونی پشت میز هل شدم.
انگار فهمید که با خون گرمی گفت
_بفرمایید داخل.
لبخندی زدم و وارد شدم. از پشت میزش بلند شد و گفت
_بفرمایید بشینید
معذب نشستم.فرمم و از لای پرونده ی روی میزش برداشت.
مقابلم نشست و سرشو توی برگه فرو برد و گفت
_به سن قانونی نرسیدید؟
انگشتامو توی هم پیچیدم و گفتم
_نه راستش!چند ماهه دیگه تازه وارد هجده سال میشم.
ابروهاش بالا پرید و پرسید
_زبان بلدید؟
_تا حدودی.یعنی... راستش نه زیاد.
_وضعیت تاهل نزدید.اینجا بزنید مجرد هستید.
سکوت کردم. دلم نمیخواست مجرد باشم اما از طرفی نمیخواستم دروغ بگم.
من و من کردنم و که دید با تردید پرسید
_متاهلی؟
_چیزه... آره... یعنی نه... در واقع من...
نفسمو فوت کردم و ادامه دادم
_من طلاق گرفتم!
اول متعجب نگاهم کرد اما کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد. فرم و روی میز انداخت و گفت
_شما استخدامی
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۱.۴k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.