عشق پنهانی من
عشق پنهانی من
part 13
جیمین
سر رو کنار گردنش گذاشتم و گفتم
جیمین. هیچ وقت حس نکن تنهایی
هیچ وقت تو منو داری
که ا.ت از کنارم پاشد و از تخت اومد پایین
جیمین . چی شد
ا.ت . همین الانشم خیلی بهت درد دادم چطوری میتونی بگی پیشمی
جیمین. تو بهم درد ندادی اذیتم نکردی این من بودم که بهت درد دادم
ا.ت یهو از اتاق رفت بیرون جیمینم پشت سرش رفت
ا.ت میشه منو ببری خونه
جیمین . با صورت تو هم نگاهش کرد و زیر لبی گفت کاش بتونم به اون دلت بتونم دس بزنم
دوباره منو حس کنی
دوباره باشی پیشم
جیمین ساکت سرش رو به معنی آره تکون داد
ا.ت شروع به قدم برداشتن به سمت در کرد جیمین پشت سر ا.ت قدم ور میداشت
ا.ت سوار ماشین شو جیمین هم همچنین
جیمین . هر وقت خواستی زنگ بزن بیا پیشت
اگه خونه حالت رو خراب کرد زنگ بزن بهم بیام ببرمت از اونجا
ا.ت سرشو چرخونده بود به سمت بیرون آروم اشک میریخت
ا.ت با صدای گرفته گفت باشه و بعد چند مین رسیدن به عمارت پدر ا.ت جیمین ماشین رو برد داخل حیاط
ویو جیمین
وقتی ماشین رو خاموش کردم چشمام فقط رو ا.ت بود
یه جوری نگا میکرد انگار غریبه خونه بود
با این که صاحبش بود
از ماشین پیاده شد
منم پیاده شدم یه قدم پشتش باهاش همراه شدم
ویو ا.ت
انگار همه چی تو یه چند ساعت تغییر کرده بود
همه چی بی جون شده بود
اون خاطراتم تبدیل به درد شده بودن هر قدمی که ور میداشتم بیشتر اذیتم میکرد
آخر رفتم داخل خونه یادم افتاد گفت قراره باهم بمونیم قراره خیلی خوش بگذره
پس چرا خوش نگذشت
چرا با هم نیستیم
من الان چی کار کنم
بدون دوتاتون چی کارکنم اول مامانم الانم بابام
چه گناهی کردم آخه انقدر باید درد بکشم
کجاس عدالت کجاس همه اینا تو سرم میچرخید
رفتم سمت اتاقش
رفتم کمدش رو باز کردم بوی عطرش تو کل لباس هاش پیچیده بود
ا.ت . چرا رفتی مگه نمیدونستی من وابستت بودم من کسی رو به جز تو نداشتم تو این زندگی الان اینجا بدون تو چی کار کنم چرا بمونم مگه قرار نبود بیای بریم خوش بگذرونیم بعد این همه سال من اومدم تو رفتی و قرار نیس برگردی
(همه اینا رو آروم آروم میگفت همراه اشک)
ا.ت دستش رو کشید به لباس های داخل کمد بعدش رفت سراغ تخت باباش رو بالشت رو بقل کرد بوی باباش هنوز روی اون بالشت بود
ویو جیمین
خواستم با خودش باشه ولی همراهش باشم
پس فقط وایسادم تو چهار چوب در و بهش نگا میکردم
که ا.ت رفت سراغ تخت و بالشت رو بقل کرد و سرش رو گذاشت روی تخت و بالشت رو بقل گرفت پاهاش رو تو خودش جمع کرد و چشمای پر از اشکش رو بست
لایک ۲۵ کامنت ۳۵
part 13
جیمین
سر رو کنار گردنش گذاشتم و گفتم
جیمین. هیچ وقت حس نکن تنهایی
هیچ وقت تو منو داری
که ا.ت از کنارم پاشد و از تخت اومد پایین
جیمین . چی شد
ا.ت . همین الانشم خیلی بهت درد دادم چطوری میتونی بگی پیشمی
جیمین. تو بهم درد ندادی اذیتم نکردی این من بودم که بهت درد دادم
ا.ت یهو از اتاق رفت بیرون جیمینم پشت سرش رفت
ا.ت میشه منو ببری خونه
جیمین . با صورت تو هم نگاهش کرد و زیر لبی گفت کاش بتونم به اون دلت بتونم دس بزنم
دوباره منو حس کنی
دوباره باشی پیشم
جیمین ساکت سرش رو به معنی آره تکون داد
ا.ت شروع به قدم برداشتن به سمت در کرد جیمین پشت سر ا.ت قدم ور میداشت
ا.ت سوار ماشین شو جیمین هم همچنین
جیمین . هر وقت خواستی زنگ بزن بیا پیشت
اگه خونه حالت رو خراب کرد زنگ بزن بهم بیام ببرمت از اونجا
ا.ت سرشو چرخونده بود به سمت بیرون آروم اشک میریخت
ا.ت با صدای گرفته گفت باشه و بعد چند مین رسیدن به عمارت پدر ا.ت جیمین ماشین رو برد داخل حیاط
ویو جیمین
وقتی ماشین رو خاموش کردم چشمام فقط رو ا.ت بود
یه جوری نگا میکرد انگار غریبه خونه بود
با این که صاحبش بود
از ماشین پیاده شد
منم پیاده شدم یه قدم پشتش باهاش همراه شدم
ویو ا.ت
انگار همه چی تو یه چند ساعت تغییر کرده بود
همه چی بی جون شده بود
اون خاطراتم تبدیل به درد شده بودن هر قدمی که ور میداشتم بیشتر اذیتم میکرد
آخر رفتم داخل خونه یادم افتاد گفت قراره باهم بمونیم قراره خیلی خوش بگذره
پس چرا خوش نگذشت
چرا با هم نیستیم
من الان چی کار کنم
بدون دوتاتون چی کارکنم اول مامانم الانم بابام
چه گناهی کردم آخه انقدر باید درد بکشم
کجاس عدالت کجاس همه اینا تو سرم میچرخید
رفتم سمت اتاقش
رفتم کمدش رو باز کردم بوی عطرش تو کل لباس هاش پیچیده بود
ا.ت . چرا رفتی مگه نمیدونستی من وابستت بودم من کسی رو به جز تو نداشتم تو این زندگی الان اینجا بدون تو چی کار کنم چرا بمونم مگه قرار نبود بیای بریم خوش بگذرونیم بعد این همه سال من اومدم تو رفتی و قرار نیس برگردی
(همه اینا رو آروم آروم میگفت همراه اشک)
ا.ت دستش رو کشید به لباس های داخل کمد بعدش رفت سراغ تخت باباش رو بالشت رو بقل کرد بوی باباش هنوز روی اون بالشت بود
ویو جیمین
خواستم با خودش باشه ولی همراهش باشم
پس فقط وایسادم تو چهار چوب در و بهش نگا میکردم
که ا.ت رفت سراغ تخت و بالشت رو بقل کرد و سرش رو گذاشت روی تخت و بالشت رو بقل گرفت پاهاش رو تو خودش جمع کرد و چشمای پر از اشکش رو بست
لایک ۲۵ کامنت ۳۵
۱۷.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.