نبرد مبعد فرشتگان قدیمی

"نبرد مبعد فرشتگان قدیمی"
داخل معبد، تاریکی مطلق بود، فقط چشمان فرشتگان قدیمی مثل ستاره های مرگ میدرخشیدند.
"سرا... آخرش رسیدی." صدایشان مثل صدای زمزمه ی باد در گورستان بود.
"اومده ام تا شما را پاک کنم برای همهی جنایتهایی که مرتکب شدید."
نبرد آغاز شد میهو مثل باد چرخید، تیغه هایش هر فرشته ای را که نزدیک شد، تکه تکه کرد. هانول از پشت سر، با طلسم های یخ آنها را منجمد کرد.ومن هر ضربه ام برای انتقام بود. برای کیونگ. برای همه ی دردهایی که تحمیل کرده بودیم.
ناگهان، یکی از فرشتگان قدیمی دستش را به سوی میهو دراز کرد. چشمهایش سیاه شد و زمزمه ای شیطانی از لبهایش بیرون آمد:
"نفرین تاریکی بر تو باد"
میهو ناگهان ایستاد. چشمانش گرد شد. "سرا... من... نمیتونم..."و بعد مثل تکه چوبی خشک به زمین افتاد.
هانول فریاد زد و به سمتش دوید.اما وقت نبود. نفرین داشت او را از داخل میخورد. باید فرار میکردیم.
چشمه ی شفابخش تنها چیزی که میتوانست نفرین را بشکند حالا خشک شده بود. فرشتگان قدیمی حتی این امید را هم از ما گرفته بودند.هانول میهو را برداشت. بدنش خشک شده بود مثل یه درخت
فریاد زدم:"هانول باید بریم قصر نباید بزاریم بمیرن!!"
کیونگ هنوزهم تب داشت.فرشتگان گفتند حالش بدتر شده. هر ثانیه برای هر دویشان ارزش داشت.
هانول،میهو را در آغوش گرفت و بالهایش راباز کرد تا آمده پرواز بشه.من هم کیونگ را دوباره توآغوش گرفتم این بار، بدنش حتی از قبل هم داغتر بود.
پرواز کردیم و رفتیم طرف قصر."یه کم دیگه کیونگ... تحمل کن..."
باد سردی میوزید، ولی گرمای بدن کیونگ منو میسوزاند. تب آنقدر بالا رفته بود که حتی پارچه ی لباسم از حرارت بدنش داغ شده بود. نفسهایش بریده بریده بود، گاهی هذیان میگفت، گاهی صدام میزد اما دیگر نمیتوانست چشمانش را باز کند.هانول، میهو را در آغوش گرفته بود. صورت فرشته ی جنگجوی ما رنگ پریده بود و رگهای سیاهی مثل شاخه های مرده زیر پوستش معلومبودند. "قلبش... داره از کار میافته..." هانول با صدایی لرزان گفت. "نفرین داره اونو از داخل میخوره."
من دندانهایم را به هم فشردم."نه... نه الان... نه بعد از همه ی اینا."
قصرِ من، که همیشه پر از آرامش بود، حالا صحنه ی نبردی خاموش شد. خدمتکاران به محض دیدن ما، به سرعت تخت های شفابخش را آماده کردند. میهو را روی یکی گذاشتیم، کیونگ را روی دیگری.
ملکه.... نمیدونیم چطور نفرین رو بشکنیم." " یکی از فرشته ها کنارم پچپچ کرد.
تحمل دیدن اون وضعیتو نداشتم." فریاد زدم: "هر کتابی، هر طلسمی، هر چیزی رو زیر و رو کنید!
هانول کنار میهو نشست و دستانش را روی قلبش گذاشت"داره میمیره سرا... نفرین فرشتگان قدیمی با مرگشون قویتر شده ...."
کیونگ هم آرام نبود.تب آنقدربالارفته بودکه پوستش شروع به سوختن کرده بودنه به معنای واقعی،اما آتش دررگهایش عبورمیکرد. یکی از پرستاران فریاد زد: "داره از داخل میسوزه! نمیتونیم تبش رو پایین بیاریم!"
هانول سرش را بلند کرد. "یه راه هست... اما خطرناکه سرا."
"بگو!اشکالی نداره"
"قلب نفرینشده ی میهو رو با انرژی ناب پاک کنیم...اما کسی که این کار رو انجام بده، باید قسمتی از نفرین رو به خودش بکشه."
سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد.
"من آماده ام که این کار رو بکنم."
"نه!" هانول ایستاد. "اگه تو آلوده بشی، همه چیز از دست میره. من... من این بار رو به دوش میکشم."
چشمانش پر از تصمیم بود. میدانستم بحث فایدهای ندارد.
"پس شروع کن."
دیدگاه ها (۰)

"پاکسازی نفرین"هانول دستانش را روی سینه ی میهو گذاشت. نور خا...

"نجات کیونگ"اما کار تمام نشده بود.در گوشه ی دیگر اتاق، کیونگ...

و در تمام این مدت، کیونگ روی پشتم میسوخت. گاهی اسمم را زمزمه...

"رقابت مرگبار در بهشت"هواسنگین بود،جنگل اسرارآمیز باهرقدم ما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط