چند پارتی. کوک. ( ۱۱ )
چند پارتی. کوک. ( ۱۱ )
رو تخت نشسته بودم و به پنجره اتاق زل زده بودم بعد از چند دقیقه کوک از حموم اومدم بیرون و با بدن لخت جلوم وایساد
_باید امشب هم رابطه داشته باشیم
لونا : چی ..اما
_حرف پدر بزرگ و که یادت نرفته ما فقط به خاطر وارث ازدواج کردیم پس جلومو نگیر
نمیتونستم رو حرفاش حرف بزنم امد سمتم و...( باهم دعا کردن )
( صبح )
هوووف یه روز چرت دیگه چشمام و باز که دیدم کوک پیشمه و دستاش دور کمرمه و هردو لختیم آروم جوری که بیدار نشه پاشدم و رفتم سمت کمد یه لباس راحتی پوشیدم که دیدم کوک هم بیدار شد
_صب بخیر بیب
لونا : وادف اون به من گفت بیب ؟
میخواستم جوابشو بدم که یهو حالم بهم خورد سریع سمت دستشویی رفتم و بالا اوردم که کوک هم پشت سرم امد
_هوم پس بلاخره جواب داد
( پرش زمانی به شب )
کوک رو کاناپه دراز کشیده بود و سرش توگوشی بود و منم پیشش نشسته بودم و به تلویزیون نگاه میکردم واقعا باورم نمیشه دارم مامان میشم
گاهی وقتها با خودم فکر می کنم چقد خوبه که بچم پدری به این جذابی داره ولی وقتی میبینم کوک حتا هیچ حسی بهم نداره و ازدواجمون اجباریه دلم میشکنه تو همین حال بودم که باز حالت تهوع گرفتم و رفتم سمت دستشویی.....
بعد از تموم شدنش آبی به صورتم زدم و رفتم پایین سمت اجوما ازش یه بیبی چک گرفتم و رفتم سمت دستشویی که دیدم جوابش مثبته هووف دیگه مطمئن شدم رفتم پایین و بیبی چک و دادم به اجوما و رفتم تو اتاق که کوک هم امد و پیشم دراز کشید
_هوم به نظرت اسمشو چی بذاریم ؟
لونا : نمیدونم
_فردا میریم عمارت پدر بزرگ
لونا : چرا
_چون میخوام خبر بارداریتو بهشون بگم
لونا : اوکی ........
نظرتونو بگیننننننن ❤️ 🖤
رو تخت نشسته بودم و به پنجره اتاق زل زده بودم بعد از چند دقیقه کوک از حموم اومدم بیرون و با بدن لخت جلوم وایساد
_باید امشب هم رابطه داشته باشیم
لونا : چی ..اما
_حرف پدر بزرگ و که یادت نرفته ما فقط به خاطر وارث ازدواج کردیم پس جلومو نگیر
نمیتونستم رو حرفاش حرف بزنم امد سمتم و...( باهم دعا کردن )
( صبح )
هوووف یه روز چرت دیگه چشمام و باز که دیدم کوک پیشمه و دستاش دور کمرمه و هردو لختیم آروم جوری که بیدار نشه پاشدم و رفتم سمت کمد یه لباس راحتی پوشیدم که دیدم کوک هم بیدار شد
_صب بخیر بیب
لونا : وادف اون به من گفت بیب ؟
میخواستم جوابشو بدم که یهو حالم بهم خورد سریع سمت دستشویی رفتم و بالا اوردم که کوک هم پشت سرم امد
_هوم پس بلاخره جواب داد
( پرش زمانی به شب )
کوک رو کاناپه دراز کشیده بود و سرش توگوشی بود و منم پیشش نشسته بودم و به تلویزیون نگاه میکردم واقعا باورم نمیشه دارم مامان میشم
گاهی وقتها با خودم فکر می کنم چقد خوبه که بچم پدری به این جذابی داره ولی وقتی میبینم کوک حتا هیچ حسی بهم نداره و ازدواجمون اجباریه دلم میشکنه تو همین حال بودم که باز حالت تهوع گرفتم و رفتم سمت دستشویی.....
بعد از تموم شدنش آبی به صورتم زدم و رفتم پایین سمت اجوما ازش یه بیبی چک گرفتم و رفتم سمت دستشویی که دیدم جوابش مثبته هووف دیگه مطمئن شدم رفتم پایین و بیبی چک و دادم به اجوما و رفتم تو اتاق که کوک هم امد و پیشم دراز کشید
_هوم به نظرت اسمشو چی بذاریم ؟
لونا : نمیدونم
_فردا میریم عمارت پدر بزرگ
لونا : چرا
_چون میخوام خبر بارداریتو بهشون بگم
لونا : اوکی ........
نظرتونو بگیننننننن ❤️ 🖤
۱۶.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.