چند پارتی . کوک. ( ۱۰ )
چند پارتی . کوک. ( ۱۰ )
& یه جوری راضیش کن
لونا : آخه
& خواهش میکنم به خاطر من
لونا : اه باشه
&مرسی لونا تو بهترینی
لونا : خدافظ جسی مراقبت خودت باش
& خدافظ توهم همینطور
اون روز هم با بدبختی و ثانیه های چرتش گذشت شامو خودم و رفتم سمت کاناپه و سرگرم نگاه کردن به تلویزیون شدم بعد از چند دقیقه دیگه خوابم میومد رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم که بعد از چند دقیقه کوک وارد اتاق شد و و رفت سمت پنجره داشت سیگار میکشید و با بالا تنه ی لخت به بیرون نگاه میکرد وقتی سیگارش تموم شد امد کنارم دراز کشید و دستاشو برد سمت کمرم و سمت خودش کشید
و محکم دستشو دورم قفل کرد که هردو به خواب رفتیم
( صبح )
وقتی چشمامو باز کردم دیدم کوک نیست رفتم سمت دستشویی و کارامو کردم و مسواکمو زدم
و امدم بیرون رفتم بیرون که خدمتکارا داشتن کاراشونو انجام میدادن رفتم سمت میز و شروع به خوردن صبحونه کردم بعد از تموم کردن صبحونه از اجوما تشکر کردم که دیدم کوک با سر و وضع خونی وارد عمارت شد تعجب نکردم چون میدونستم کوک مافیاس رفت سمت اتاقمون که منم پشت سرش رفتم وارد اتاق شد و لباساشو در آورد و میخواست وارد حموم بشه که جلوشو گرفتم
لونا : کوک میشه باهات صحبت کنم
_الان نه لونا اصلا وقتش نیست
لونا : تو اصلا برام وقت نمیزاری هیچوقت برای من وقت نداری
_اه لونا بس کن
لونا : کوک....
_لونا خفه شو خستم نمیخوام حرف دیگه ای بشنوم ( داد )
با دادش ترسی به وجودم امد که دیگه سکوت کردم میتونستم اشکو تو چشمام حس کنم
چرا انقد بدبختم هیچ وقت نتونستم خودم انتخاب کنم همه بهم زور میگن کاش زود تر زندگیم تموم شه ........
لایک و کامنت یادتون نره ❤️
& یه جوری راضیش کن
لونا : آخه
& خواهش میکنم به خاطر من
لونا : اه باشه
&مرسی لونا تو بهترینی
لونا : خدافظ جسی مراقبت خودت باش
& خدافظ توهم همینطور
اون روز هم با بدبختی و ثانیه های چرتش گذشت شامو خودم و رفتم سمت کاناپه و سرگرم نگاه کردن به تلویزیون شدم بعد از چند دقیقه دیگه خوابم میومد رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم که بعد از چند دقیقه کوک وارد اتاق شد و و رفت سمت پنجره داشت سیگار میکشید و با بالا تنه ی لخت به بیرون نگاه میکرد وقتی سیگارش تموم شد امد کنارم دراز کشید و دستاشو برد سمت کمرم و سمت خودش کشید
و محکم دستشو دورم قفل کرد که هردو به خواب رفتیم
( صبح )
وقتی چشمامو باز کردم دیدم کوک نیست رفتم سمت دستشویی و کارامو کردم و مسواکمو زدم
و امدم بیرون رفتم بیرون که خدمتکارا داشتن کاراشونو انجام میدادن رفتم سمت میز و شروع به خوردن صبحونه کردم بعد از تموم کردن صبحونه از اجوما تشکر کردم که دیدم کوک با سر و وضع خونی وارد عمارت شد تعجب نکردم چون میدونستم کوک مافیاس رفت سمت اتاقمون که منم پشت سرش رفتم وارد اتاق شد و لباساشو در آورد و میخواست وارد حموم بشه که جلوشو گرفتم
لونا : کوک میشه باهات صحبت کنم
_الان نه لونا اصلا وقتش نیست
لونا : تو اصلا برام وقت نمیزاری هیچوقت برای من وقت نداری
_اه لونا بس کن
لونا : کوک....
_لونا خفه شو خستم نمیخوام حرف دیگه ای بشنوم ( داد )
با دادش ترسی به وجودم امد که دیگه سکوت کردم میتونستم اشکو تو چشمام حس کنم
چرا انقد بدبختم هیچ وقت نتونستم خودم انتخاب کنم همه بهم زور میگن کاش زود تر زندگیم تموم شه ........
لایک و کامنت یادتون نره ❤️
۲۴.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.