نفرین شده پارت سی و هفت
#نفرین شده #پارت_سی_و_هفت
مشغول میوه خوردن شدم که گوشی بابا زنگ خورد
بابا : الو .... سلام مامان .... چی ؟ باشه باشه الان میام
قطع کرد و رو به مامان گفت : آسا مامانم حالش بد شده میرم ببرمش دکتر
مامان : چیشده ، صبر کن منم بیام
مامان رفت تو اتاق و آماده شد اینقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا نفهمیدم دارن چیکار میکنن و کی رفتن
رفتم بالا و در اتاق ایلیا رو باز کردم : ایلیا مامان و بابا رفتن
ایلیا : کجا ؟
_عزیز جون حالش بد شده بود زنگ زد بابا گفت میره ببرتش دکتر ، بیا ما هم بریم
ایلیا : باشه برو لباس بپوش بریم ، من میرم تو ماشین
_ تو برو منم میام
ایلیا رفت و منم سریع آماده شدم و رفتم پایین و سوار شدم ، زنگ زد به بابا و پرسید کجا رفتن ؟
حرکت کردیم به سمت بیمارستان وقتی رسیدیم من سریع پیاده شدم و رفتم تو به مامان زنگ زدم و پرسیدم کجان و شماره اتاق رو بهم گفت
رفتم سمت اتاق ، عزیز جون خواب بود و سرم تو دستش بود
_چیشده مشکلش چیه ؟
بابا : فشارش خیلی رفته بالا دکتر گفته تا چند روز باید استراحت مطلق داشته باشه
خیلی ناراحت شدم عزیز جون رو خیلی دوست داشتم و تحمل ناراحتیش رو نداشتم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم
تقریبا یه ربع بعد سرمش تموم شده بود ، عزیز جون بیدار شد و رو به من گفت : الینا مادر خوبی ؟ چرا اومدی اینجا مریض میشی ؟
سرمش رو از دستش کشیدم و گفتم : حالت بهتره عزیز جون سر درد نداری ؟
عزیز جون : خوبم مادر ، ممنونم
، از بیمارستان خارج شدیم هرچقدر به عزیز جون اصرار کردیم که بیاد پیش خودمون نیومد و گفت تو خونه خودش راحت تره برای همین من گفتم که ببریمش خونه و خودم پیشش میمونم چند روز ، رسیدیم به خونه عزیز جون
عزیز جون و بردیم داخل و خوابوندمش روی تخت
روبه بقیه گفتم : شما برید من پیشش میمونم
بابا : الینا بزار خودم پیشش میمونم تو خسته میشی اینجا
_نه بابا جان خسته نمیشم شما برید من بهتر مراقبشم
به هر سختی بود بقیه رو راضی کردم که برن خونه و من اینجا بمونم اونا رفتن و من موندم و عزیز جون دستگاه فشار سنج رو گرفتم و بردم تو اتاق که فشار عزیز جون رو بگیرم ، خوابیده بود روی تخت ، رفتم کنارش و فشارش رو گرفتم هنوز کمی بالا بود ولی زیاد نبود ، برگشتم تو آشپزخونه و کمی میوه پوست گرفتم و رفتم پیش عزیز جون
_عزیز ، پاشو میوه پوست گرفتم کمی بخور ،
به سختی بیدارش کردم و کمکش کردم بشینه روی تخت ،
پارت سی و هفتم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
مشغول میوه خوردن شدم که گوشی بابا زنگ خورد
بابا : الو .... سلام مامان .... چی ؟ باشه باشه الان میام
قطع کرد و رو به مامان گفت : آسا مامانم حالش بد شده میرم ببرمش دکتر
مامان : چیشده ، صبر کن منم بیام
مامان رفت تو اتاق و آماده شد اینقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا نفهمیدم دارن چیکار میکنن و کی رفتن
رفتم بالا و در اتاق ایلیا رو باز کردم : ایلیا مامان و بابا رفتن
ایلیا : کجا ؟
_عزیز جون حالش بد شده بود زنگ زد بابا گفت میره ببرتش دکتر ، بیا ما هم بریم
ایلیا : باشه برو لباس بپوش بریم ، من میرم تو ماشین
_ تو برو منم میام
ایلیا رفت و منم سریع آماده شدم و رفتم پایین و سوار شدم ، زنگ زد به بابا و پرسید کجا رفتن ؟
حرکت کردیم به سمت بیمارستان وقتی رسیدیم من سریع پیاده شدم و رفتم تو به مامان زنگ زدم و پرسیدم کجان و شماره اتاق رو بهم گفت
رفتم سمت اتاق ، عزیز جون خواب بود و سرم تو دستش بود
_چیشده مشکلش چیه ؟
بابا : فشارش خیلی رفته بالا دکتر گفته تا چند روز باید استراحت مطلق داشته باشه
خیلی ناراحت شدم عزیز جون رو خیلی دوست داشتم و تحمل ناراحتیش رو نداشتم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم
تقریبا یه ربع بعد سرمش تموم شده بود ، عزیز جون بیدار شد و رو به من گفت : الینا مادر خوبی ؟ چرا اومدی اینجا مریض میشی ؟
سرمش رو از دستش کشیدم و گفتم : حالت بهتره عزیز جون سر درد نداری ؟
عزیز جون : خوبم مادر ، ممنونم
، از بیمارستان خارج شدیم هرچقدر به عزیز جون اصرار کردیم که بیاد پیش خودمون نیومد و گفت تو خونه خودش راحت تره برای همین من گفتم که ببریمش خونه و خودم پیشش میمونم چند روز ، رسیدیم به خونه عزیز جون
عزیز جون و بردیم داخل و خوابوندمش روی تخت
روبه بقیه گفتم : شما برید من پیشش میمونم
بابا : الینا بزار خودم پیشش میمونم تو خسته میشی اینجا
_نه بابا جان خسته نمیشم شما برید من بهتر مراقبشم
به هر سختی بود بقیه رو راضی کردم که برن خونه و من اینجا بمونم اونا رفتن و من موندم و عزیز جون دستگاه فشار سنج رو گرفتم و بردم تو اتاق که فشار عزیز جون رو بگیرم ، خوابیده بود روی تخت ، رفتم کنارش و فشارش رو گرفتم هنوز کمی بالا بود ولی زیاد نبود ، برگشتم تو آشپزخونه و کمی میوه پوست گرفتم و رفتم پیش عزیز جون
_عزیز ، پاشو میوه پوست گرفتم کمی بخور ،
به سختی بیدارش کردم و کمکش کردم بشینه روی تخت ،
پارت سی و هفتم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
۹.۳k
۱۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.