پارت۵
پارت۵
وقتی خواهر ناتنیش بودی
درخواستی
چندردز بعد خاکسپاری شد و بعد از خاکسپاری انقدر حال یوری بد بود که حتی نمیتونست حرف بزنه فقط به یه گوشه دیوار خیره شده بود و اشک میریخت و جونگکوک هم هرکاری میکرد نمیتونست حال یوری و خوب بکنه شب موقع خواب بعد از اینکه جونگکوک مطمئن شد یوری خوابیده رفت تو اتاقش و خوابید که یوری نصف شب از خواب بیدار شد و به اتاق پدر و مادرشون رفت و نشست روی تختشون و قاب عکس کنار تختشون و بغل کرد
یوری:مامان بابا چرا انقدر زود رفتید و منو تنها گذاشتید من چیکار کنم دیگه بی کس و کار شدم شما همه چیز من بودید که رفتید الان باید چیکار کنم حتی جونگکوک هم از من خوشش نمیاد زندگی من به چه دردی میخوره من عاشق جونگکوکم ولی اون حتی منو دوست هم نداره من نمیدونم باید چیکار کنم الانم که شما رفتید خیلی تنها شدم(گریه شدید)
جونگکوک که با صدای گریه بیدار شده بود رفت تو اتاق یوری ولی یوری اونجا نبود پس رفت دم اتاق پدرومادرشون و به تموم حرفای یوری گوش میکرد و اروم اشک میریخت اخه مگه اون دختر چه گناهی کرده بود که انقدر باید توی زندگیش سختی میکشید جونگکوک توی این مدتی که واقعا حواسش به یوری بود و فهمید داره پدر میشه خیلی به یوری وابسته شد و عاشقش شده بود و نمیتونست ازش جدا بشه
یوری:نه اینطوری نمیشه من تمومش میکنم
وقتی جونگکوک این حرف و شنید محکم در اتاق و باز کرد و گفت
جونگکوک:چی رو تموم میکنی هان مگه میتونی اینکار رو کنی به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش
یوری:کدوم بچه ها بچه ای که حتی باباش نمیخوادش کدوم زندگی هان زندگی ای که هیچ وقت رنگ خوشبختی و توش ندیدم
جونگکوک:یوری
یوری:من شاید میخندیدم ولی هیچ وقت خوشحال نبودم هیچ وقت پدرو مادر خودم من و ولکردن و عاشق کسی شدم که اصلا منو دوست نداره تازه کتکم هم میزد و بهم تج*اوز میکرد و الان بچش و دارم و اون حتی بچش هم نمیخواد مگه اینم میشه زندگی (گریه و جیغ)
جونگکوک:یوری من.....من و ببخش(رفت و بغلش کرد)
جونگکوک:قول میدم هم از تو و هم از این بچه مراقبت کنم ببخشید منم دوست دارم
یوری:واقعا
جونگکوک:اره واقعا
یوری:ولی من چطور میتونم بچه رو بدنیا بیارم وقتی فهمیدم سرطان کلیه دارم
جونگکوک:چ..چی
یوری:میدونستم بافهمیدن این موضوع ترکم میکنی
جونگکوک:نه من تا اخرش پات میمونم و کمکت میکنم
یوری:ولی اگه نموندی
جونگکوک:امکان نداره من هستم
و یوری حسابی توی بغل جونگکوک گریه کرد و بعدم باهم خوابیدن
.............
وقتی خواهر ناتنیش بودی
درخواستی
چندردز بعد خاکسپاری شد و بعد از خاکسپاری انقدر حال یوری بد بود که حتی نمیتونست حرف بزنه فقط به یه گوشه دیوار خیره شده بود و اشک میریخت و جونگکوک هم هرکاری میکرد نمیتونست حال یوری و خوب بکنه شب موقع خواب بعد از اینکه جونگکوک مطمئن شد یوری خوابیده رفت تو اتاقش و خوابید که یوری نصف شب از خواب بیدار شد و به اتاق پدر و مادرشون رفت و نشست روی تختشون و قاب عکس کنار تختشون و بغل کرد
یوری:مامان بابا چرا انقدر زود رفتید و منو تنها گذاشتید من چیکار کنم دیگه بی کس و کار شدم شما همه چیز من بودید که رفتید الان باید چیکار کنم حتی جونگکوک هم از من خوشش نمیاد زندگی من به چه دردی میخوره من عاشق جونگکوکم ولی اون حتی منو دوست هم نداره من نمیدونم باید چیکار کنم الانم که شما رفتید خیلی تنها شدم(گریه شدید)
جونگکوک که با صدای گریه بیدار شده بود رفت تو اتاق یوری ولی یوری اونجا نبود پس رفت دم اتاق پدرومادرشون و به تموم حرفای یوری گوش میکرد و اروم اشک میریخت اخه مگه اون دختر چه گناهی کرده بود که انقدر باید توی زندگیش سختی میکشید جونگکوک توی این مدتی که واقعا حواسش به یوری بود و فهمید داره پدر میشه خیلی به یوری وابسته شد و عاشقش شده بود و نمیتونست ازش جدا بشه
یوری:نه اینطوری نمیشه من تمومش میکنم
وقتی جونگکوک این حرف و شنید محکم در اتاق و باز کرد و گفت
جونگکوک:چی رو تموم میکنی هان مگه میتونی اینکار رو کنی به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش
یوری:کدوم بچه ها بچه ای که حتی باباش نمیخوادش کدوم زندگی هان زندگی ای که هیچ وقت رنگ خوشبختی و توش ندیدم
جونگکوک:یوری
یوری:من شاید میخندیدم ولی هیچ وقت خوشحال نبودم هیچ وقت پدرو مادر خودم من و ولکردن و عاشق کسی شدم که اصلا منو دوست نداره تازه کتکم هم میزد و بهم تج*اوز میکرد و الان بچش و دارم و اون حتی بچش هم نمیخواد مگه اینم میشه زندگی (گریه و جیغ)
جونگکوک:یوری من.....من و ببخش(رفت و بغلش کرد)
جونگکوک:قول میدم هم از تو و هم از این بچه مراقبت کنم ببخشید منم دوست دارم
یوری:واقعا
جونگکوک:اره واقعا
یوری:ولی من چطور میتونم بچه رو بدنیا بیارم وقتی فهمیدم سرطان کلیه دارم
جونگکوک:چ..چی
یوری:میدونستم بافهمیدن این موضوع ترکم میکنی
جونگکوک:نه من تا اخرش پات میمونم و کمکت میکنم
یوری:ولی اگه نموندی
جونگکوک:امکان نداره من هستم
و یوری حسابی توی بغل جونگکوک گریه کرد و بعدم باهم خوابیدن
.............
۵۰۰
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.