رمان ماهک پارت 174
#رمان_ماهک #پارت_174
سری تکون داد و کاملا مشخص بود که قانع نشده فاصله ی بینمون رو پر کرد و از پشت بغلم کرد سرم رو به سینش چسبوندم و چشمام رو بستم.
اروم توی بغلش چرخوندم و بلندم کرد و به سمت تخت بردم و نشوندم روی تخت خودش هم نشست کنارم.
چراغ اتاق رو خاموش کرد و اباژور رو روشن کرد سرش با فاصله ی نزدیکی ازم قرار داشت موهام رو اروم پشت گوشم زد و چشماش روی لب هام قفل بود.
حتی یکدرصد هم دلم نمیخواست بهم نزدیک شه یا اتفاقی بینمون بیفته چون فکر میکردم که هنوز زوده...
قلبم محکم به سینم میکوبید و دستام یخ کرده بود اروم صورتشو به صورتم نزدیک کرد و چونه م رو بوسید.
نفس عمیقی کشیدم و تقریبا خیالم راحت شد نگاه تحسین برانگیزی بهش انداختم و توی دلم بخاطر این همه با درک بودنش قربون صدقه ش میرفتم.
دستمو گرفت و گفت بخواب و به هیچی فکر نکن دلم نمیخاد فردا اینطوری آشفته ببینمت سری تکون دادم و پشت بهش خوابیدم.
دستشو دورم حلقه کرد و چسبوندم به خودش و از پشت سرم توی گوشم زمزمه کرد دوستت دارم.
قلبم تند تند به سینه م میکوبید و زبونم انگار بی حس تر از اونی شده بود که بخام بهش جوابی بدم البته اون هم منتظر جواب من نبود چون سریع شب بخیری گفت و سرش رو روی بالشتش گذاشت.
یک هفته ای ازون ماجرا گذشت و دیگه اتفاقی رخ نداد و تو اون یک هفته هرروز با ارش خوش میگذروندم...
سری تکون داد و کاملا مشخص بود که قانع نشده فاصله ی بینمون رو پر کرد و از پشت بغلم کرد سرم رو به سینش چسبوندم و چشمام رو بستم.
اروم توی بغلش چرخوندم و بلندم کرد و به سمت تخت بردم و نشوندم روی تخت خودش هم نشست کنارم.
چراغ اتاق رو خاموش کرد و اباژور رو روشن کرد سرش با فاصله ی نزدیکی ازم قرار داشت موهام رو اروم پشت گوشم زد و چشماش روی لب هام قفل بود.
حتی یکدرصد هم دلم نمیخواست بهم نزدیک شه یا اتفاقی بینمون بیفته چون فکر میکردم که هنوز زوده...
قلبم محکم به سینم میکوبید و دستام یخ کرده بود اروم صورتشو به صورتم نزدیک کرد و چونه م رو بوسید.
نفس عمیقی کشیدم و تقریبا خیالم راحت شد نگاه تحسین برانگیزی بهش انداختم و توی دلم بخاطر این همه با درک بودنش قربون صدقه ش میرفتم.
دستمو گرفت و گفت بخواب و به هیچی فکر نکن دلم نمیخاد فردا اینطوری آشفته ببینمت سری تکون دادم و پشت بهش خوابیدم.
دستشو دورم حلقه کرد و چسبوندم به خودش و از پشت سرم توی گوشم زمزمه کرد دوستت دارم.
قلبم تند تند به سینه م میکوبید و زبونم انگار بی حس تر از اونی شده بود که بخام بهش جوابی بدم البته اون هم منتظر جواب من نبود چون سریع شب بخیری گفت و سرش رو روی بالشتش گذاشت.
یک هفته ای ازون ماجرا گذشت و دیگه اتفاقی رخ نداد و تو اون یک هفته هرروز با ارش خوش میگذروندم...
۳۹.۸k
۱۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.