آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #شانزده
وسایلم رو روی تخت گذاشت و خودش گوشهٔ تخت نشست.
_آره پاشم برم و تو رو با این وضع ول کنم اینجا تا...حرف هایی میزنی ها.
توی خواب و بیداری خندیدم و گفتم:
_خب پاشو نرو.
دستش رو جلو آورد و با دو انگشت شصت و اشاره، بینیم رو گرفت و کشید.
صدای در رو شنیدم که باز می شد و بعد صدای سایه که می گفت:
_شما اینجایین؟سه ساعته داریم دنبالتون میگردیم ها.
_آروشا حالش خوب نیست. باید ببرمش خونه.
صدای سایه نزدیک تر اومد.
_مامانش این رو با این وضع ببینه که سکته می کنه.
صدای پاهاش رو شنیدم که نزدیک تر می شد. دستش رو روی بازوم گذاشت و تکونم داد.
_هی آروش؟ آروشا بیدار شو. چه وقت خوابه؟
رو برگردوندم و گفتم:
_ای بابا، چه گیری به من دادین؟ خب بذارین بخوابم.
آیدین رو به سایه گفت:
_چرا باهاش بحث می کنی؟ مسته دیگه چه می فهمه وقت خواب هست یا نه.
_نفهم خودتی.
جری گفت:
_مؤدب باش.
_من مستم چه می فهمم ادب چیه؟
صدای توام با خندهٔ سایه رو شنیدم.
سایه_زبونش دراز بود که دراز تر شد. به جای کل کل یک راه چاره پیدا کنید.
آیدین گفت:
_شما بگو ما چیکار کنیم؟
چند دقیقه سکوت شد. یهو سایه همچین جیغ کشید که سر جام نشستم.
_فهمیــــــــــدم.
آیدین در حالی که شونه هام رو به سمت تخت هل می داد، گفت:
_تو بخواب چیزی نبود.
به جای بالش، سرم رو روی پای آیدین گذاشتم و چشم هام رو بستم. به ثانیه نکشید که به خواب رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم.
***
••آیــدیــن••
به زحمت کلید انداختم و وارد خونه شدم. به سمت تنها اتاق خونهٔ نقلیم رفتم و آروشا رو روی تخت خوابوندم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق خارج شدم. چقدر این بچه دردسر ساز بود.
زیر کتری رو روشن کردم و روی کاناپهٔ کرم رنگ جلوی TV ولو شدم. انقدر خسته بودم که حوصلهٔ فکر کردن هم نداشتم.
فقط دلم می خواست یه فنجون چای داغ بخورم و روی تختم بخوابم. اما انگار امشب رو باید روی همین کاناپه صبح می کردم.
بعد از خوردن چای، به اتاق برگشتم و مانتو و شال آروشا رو درآوردم. به صورتش نگاه کردم. لب کوچیک بالاییش که موقع خواب کمی جلو تر از لب پایینش می اومد، انقدر بامزه بود که بی اختیار خندیدم. پتوش رو مرتب کردم و بعد از برداشتن پتو و بالشی برای خودم، از تاق خارج شدم.
***
••آروشــا••
با صدای نامفهومی که از دور می اومد، چشم هام رو به زحمت باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. خیلی خوابم میومد ولی ناآشنا بودن محیط باعث شد هوشیار بشم و روی تخت بشینم.
دستی به صورتم کشیدم و دوباره نگاهم رو توی اتاق نه چندان بزرگ چرخوندم. اینجا دیگه کجا بود؟
چند لحظه طول کشید تا اتفاقات دیشب رو به خاطر بیارم. لب گزیدم و از جا بلند شدم. با این آبرو ریزی که راه انداختم چطور به چشم های آیدین نگاه کنم؟
آروم در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. کسی اطراف نبود. به سمت در سفید رنگ کنار همون اتاقی که توش بودم، رفتم و بازش کردم. خداروشکر سرویس بهداشتی بود. از توی آینه نگاهی به خودم انداختم. همهٔ آرایشم به طرز فجیعی بخش شده بود. شیر آب رو باز کردم و به جون صورتم افتادم ولی هر لحظه بدتر می شد. عصبی شیر آب رو بستم و از سرویس خارج شدم. پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از چند دقیقه گشتن، بالاخره یک شیشهٔ گلاب پیدا کردم.
شیشهٔ گلاب رو مثل یک شیء با ارزش روی میز گذاشتم و جعبهٔ دستمال کاغذی رو از روی دستگاه برداشتم.
کمی از گلاب روی یک برگ دستمال کاغذیِ جمع شده ریختم و ازش به عنوان شیر پاک کن استفاده کردم. بعد از اینکه از شر اون آرایش مزخرف خلاص شدم، نفس راحتی کشیدم و به سمت اتاق برگشتم که با دیدن آیدین که روی کاناپه نشسته بود، تکونی خوردم. چطور تا الان مرد به این گندگی رو ندیده بودم؟
بی حرکت نشسته بود و با حالت منگی به زمین خیره شده بود. سرفهٔ مصلحتی کردم که سرش رو بلند کرد و من رو دید.
_کی بیدار شدی؟
خیره به یقهٔ لباسش، موهایی که از کش بیرون اومده بودن رو پشت گوشم سُر دادم و گفتم:
_خیلی نیست. چند دقیقه ای میشه.
از جا بلند شد و در حالی که پتوش رو تا می کرد، گفت:
_لباس هات اذیتت نمی کنن؟ می خوای از لباس های خودم برات بیارم؟
نگاهی به سر و وضع و پاهای برهنهٔ خودم انداختم و گفتم:
_نه..فقط..یعنی..
سرم پایین بود و فقط صداش رو شنیدم که گفت:
_الان میارم.
وقتی به سمت اتاقش رفت، نفسم رو کلافه بیرون دادم و روی کاناپه نشستم. دلم می خواست کلهٔ سایه رو از تنش جدا کنم. کجا بود که آیدین من رو آورده بود خونهٔ خودش؟
چند دقیقه نگذشته بود که آیدین با یک شلوار طوسی رنگ که به دست داشت، از اتاق بیرون اومد.
شلوار رو به سمتم گرفت و گفت:
_کوچیک ترینش همین بود.
بدون نگاه کردن به چشم هاش، شلوار رو از دستش گرفتم و زیر لب "مرسی"ای گفتم. برای پوشیدنش به سمت اتاق می رفتم که
پارت #شانزده
وسایلم رو روی تخت گذاشت و خودش گوشهٔ تخت نشست.
_آره پاشم برم و تو رو با این وضع ول کنم اینجا تا...حرف هایی میزنی ها.
توی خواب و بیداری خندیدم و گفتم:
_خب پاشو نرو.
دستش رو جلو آورد و با دو انگشت شصت و اشاره، بینیم رو گرفت و کشید.
صدای در رو شنیدم که باز می شد و بعد صدای سایه که می گفت:
_شما اینجایین؟سه ساعته داریم دنبالتون میگردیم ها.
_آروشا حالش خوب نیست. باید ببرمش خونه.
صدای سایه نزدیک تر اومد.
_مامانش این رو با این وضع ببینه که سکته می کنه.
صدای پاهاش رو شنیدم که نزدیک تر می شد. دستش رو روی بازوم گذاشت و تکونم داد.
_هی آروش؟ آروشا بیدار شو. چه وقت خوابه؟
رو برگردوندم و گفتم:
_ای بابا، چه گیری به من دادین؟ خب بذارین بخوابم.
آیدین رو به سایه گفت:
_چرا باهاش بحث می کنی؟ مسته دیگه چه می فهمه وقت خواب هست یا نه.
_نفهم خودتی.
جری گفت:
_مؤدب باش.
_من مستم چه می فهمم ادب چیه؟
صدای توام با خندهٔ سایه رو شنیدم.
سایه_زبونش دراز بود که دراز تر شد. به جای کل کل یک راه چاره پیدا کنید.
آیدین گفت:
_شما بگو ما چیکار کنیم؟
چند دقیقه سکوت شد. یهو سایه همچین جیغ کشید که سر جام نشستم.
_فهمیــــــــــدم.
آیدین در حالی که شونه هام رو به سمت تخت هل می داد، گفت:
_تو بخواب چیزی نبود.
به جای بالش، سرم رو روی پای آیدین گذاشتم و چشم هام رو بستم. به ثانیه نکشید که به خواب رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم.
***
••آیــدیــن••
به زحمت کلید انداختم و وارد خونه شدم. به سمت تنها اتاق خونهٔ نقلیم رفتم و آروشا رو روی تخت خوابوندم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق خارج شدم. چقدر این بچه دردسر ساز بود.
زیر کتری رو روشن کردم و روی کاناپهٔ کرم رنگ جلوی TV ولو شدم. انقدر خسته بودم که حوصلهٔ فکر کردن هم نداشتم.
فقط دلم می خواست یه فنجون چای داغ بخورم و روی تختم بخوابم. اما انگار امشب رو باید روی همین کاناپه صبح می کردم.
بعد از خوردن چای، به اتاق برگشتم و مانتو و شال آروشا رو درآوردم. به صورتش نگاه کردم. لب کوچیک بالاییش که موقع خواب کمی جلو تر از لب پایینش می اومد، انقدر بامزه بود که بی اختیار خندیدم. پتوش رو مرتب کردم و بعد از برداشتن پتو و بالشی برای خودم، از تاق خارج شدم.
***
••آروشــا••
با صدای نامفهومی که از دور می اومد، چشم هام رو به زحمت باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. خیلی خوابم میومد ولی ناآشنا بودن محیط باعث شد هوشیار بشم و روی تخت بشینم.
دستی به صورتم کشیدم و دوباره نگاهم رو توی اتاق نه چندان بزرگ چرخوندم. اینجا دیگه کجا بود؟
چند لحظه طول کشید تا اتفاقات دیشب رو به خاطر بیارم. لب گزیدم و از جا بلند شدم. با این آبرو ریزی که راه انداختم چطور به چشم های آیدین نگاه کنم؟
آروم در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. کسی اطراف نبود. به سمت در سفید رنگ کنار همون اتاقی که توش بودم، رفتم و بازش کردم. خداروشکر سرویس بهداشتی بود. از توی آینه نگاهی به خودم انداختم. همهٔ آرایشم به طرز فجیعی بخش شده بود. شیر آب رو باز کردم و به جون صورتم افتادم ولی هر لحظه بدتر می شد. عصبی شیر آب رو بستم و از سرویس خارج شدم. پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از چند دقیقه گشتن، بالاخره یک شیشهٔ گلاب پیدا کردم.
شیشهٔ گلاب رو مثل یک شیء با ارزش روی میز گذاشتم و جعبهٔ دستمال کاغذی رو از روی دستگاه برداشتم.
کمی از گلاب روی یک برگ دستمال کاغذیِ جمع شده ریختم و ازش به عنوان شیر پاک کن استفاده کردم. بعد از اینکه از شر اون آرایش مزخرف خلاص شدم، نفس راحتی کشیدم و به سمت اتاق برگشتم که با دیدن آیدین که روی کاناپه نشسته بود، تکونی خوردم. چطور تا الان مرد به این گندگی رو ندیده بودم؟
بی حرکت نشسته بود و با حالت منگی به زمین خیره شده بود. سرفهٔ مصلحتی کردم که سرش رو بلند کرد و من رو دید.
_کی بیدار شدی؟
خیره به یقهٔ لباسش، موهایی که از کش بیرون اومده بودن رو پشت گوشم سُر دادم و گفتم:
_خیلی نیست. چند دقیقه ای میشه.
از جا بلند شد و در حالی که پتوش رو تا می کرد، گفت:
_لباس هات اذیتت نمی کنن؟ می خوای از لباس های خودم برات بیارم؟
نگاهی به سر و وضع و پاهای برهنهٔ خودم انداختم و گفتم:
_نه..فقط..یعنی..
سرم پایین بود و فقط صداش رو شنیدم که گفت:
_الان میارم.
وقتی به سمت اتاقش رفت، نفسم رو کلافه بیرون دادم و روی کاناپه نشستم. دلم می خواست کلهٔ سایه رو از تنش جدا کنم. کجا بود که آیدین من رو آورده بود خونهٔ خودش؟
چند دقیقه نگذشته بود که آیدین با یک شلوار طوسی رنگ که به دست داشت، از اتاق بیرون اومد.
شلوار رو به سمتم گرفت و گفت:
_کوچیک ترینش همین بود.
بدون نگاه کردن به چشم هاش، شلوار رو از دستش گرفتم و زیر لب "مرسی"ای گفتم. برای پوشیدنش به سمت اتاق می رفتم که
۷.۵k
۱۷ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.