دختر شیطون بلا17
#دخترشیطونبلا17
یلدا دوباره بطری رو برداشت و چرخوندش که اینبار ته بطری به سمت سامان و سرش به سمت من قرار گرفت و همین باعث شد زیرلب بگم:
_ بیچاره شدم!
سامان با ذوقی که سعی میکرد پنهانش کنه بهم نگاه کرد و گفت:
_ جرئت یا حقیقت؟
با توجه به سابقه ی دشمنی که با هم داشتیم، گفتم:
_ حقیق...
اما یلدا اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم و گفت:
_ مگه نگفتی همش حقیقت شد و بیمزه شد؟ پس جرئت انتخاب کن
_ آره اما...
_ اما نداره!
_ باشه جرئت انتخاب میکنم
سامان با پوزخند نگاه کرد و گفت:
_ مطمئنی؟
_ آره
_ شاید چیزی بگم که جرئت انجام دادنش رو نداشته باشی!
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
_ تو نگران نباش
_ پس تضمین میکنی که هرکاری کنم بدون چون و چرا انجام میدی؟!
با اینکه میدونستم قراره یه کاری که دهن سرویس کنه، بهم بگه اما یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با غرور گفتم:
_ اگه انجام ندم مهسا نیستم
_ خب خوبه
_ بگو
یه چندلحظه نگاهم کرد و بعد گفت:
_ باید سه ماه به عنوان خدمتکار تو خونه ی من کار کنی!
چشمام از تعجب گشاد شد و با صدای بلند گفتم:
_ چی؟!
بچه ها هم که مثل من تعجب کرده بودن، شروع به اعتراض کردن.
پگاه با اخم به سامان نگاه کرد و گفت:
_ سامان دیوونه ای؟ این دیگه مسخره بازیه
پرهام خندید و گفت:
_ داره ایسگامون میکنه
و یلدا هم در ادامه حرفشون گفت:
_ آره بابا شوخی میکنه، مگه امکان داره یه همچین حرف بی منطقی رو جدی بزنه؟!
اما تمام مدتی که اونا حرف میزدن، من و سامان جدی به هم زل زده بودیم.
میدونستم که نه شوخی کرده و نه ایستگاه کرده و کاملا جدی بوده!
من اون همه قمپز اومدم که اگه انجام ندم سپیده نیستم و این حرفا و اگه الان قبول نکنم تا آخر عمر این موضوع رو تو سرم میکوبونه پس بدون اینکه به عواقبش فکر کنم، کاملاً جدی گفتم:
_ قبوله
_ بعدا نزنی زیرش؟
_ نترس، منو با خودت اشتباه نگیر
امیرحسین یه نگاه به جفتمون کرد و گفت:
_ با هم هماهنگ کردید که اذیتمون کنید؟
یلدا دوباره بطری رو برداشت و چرخوندش که اینبار ته بطری به سمت سامان و سرش به سمت من قرار گرفت و همین باعث شد زیرلب بگم:
_ بیچاره شدم!
سامان با ذوقی که سعی میکرد پنهانش کنه بهم نگاه کرد و گفت:
_ جرئت یا حقیقت؟
با توجه به سابقه ی دشمنی که با هم داشتیم، گفتم:
_ حقیق...
اما یلدا اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم و گفت:
_ مگه نگفتی همش حقیقت شد و بیمزه شد؟ پس جرئت انتخاب کن
_ آره اما...
_ اما نداره!
_ باشه جرئت انتخاب میکنم
سامان با پوزخند نگاه کرد و گفت:
_ مطمئنی؟
_ آره
_ شاید چیزی بگم که جرئت انجام دادنش رو نداشته باشی!
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
_ تو نگران نباش
_ پس تضمین میکنی که هرکاری کنم بدون چون و چرا انجام میدی؟!
با اینکه میدونستم قراره یه کاری که دهن سرویس کنه، بهم بگه اما یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با غرور گفتم:
_ اگه انجام ندم مهسا نیستم
_ خب خوبه
_ بگو
یه چندلحظه نگاهم کرد و بعد گفت:
_ باید سه ماه به عنوان خدمتکار تو خونه ی من کار کنی!
چشمام از تعجب گشاد شد و با صدای بلند گفتم:
_ چی؟!
بچه ها هم که مثل من تعجب کرده بودن، شروع به اعتراض کردن.
پگاه با اخم به سامان نگاه کرد و گفت:
_ سامان دیوونه ای؟ این دیگه مسخره بازیه
پرهام خندید و گفت:
_ داره ایسگامون میکنه
و یلدا هم در ادامه حرفشون گفت:
_ آره بابا شوخی میکنه، مگه امکان داره یه همچین حرف بی منطقی رو جدی بزنه؟!
اما تمام مدتی که اونا حرف میزدن، من و سامان جدی به هم زل زده بودیم.
میدونستم که نه شوخی کرده و نه ایستگاه کرده و کاملا جدی بوده!
من اون همه قمپز اومدم که اگه انجام ندم سپیده نیستم و این حرفا و اگه الان قبول نکنم تا آخر عمر این موضوع رو تو سرم میکوبونه پس بدون اینکه به عواقبش فکر کنم، کاملاً جدی گفتم:
_ قبوله
_ بعدا نزنی زیرش؟
_ نترس، منو با خودت اشتباه نگیر
امیرحسین یه نگاه به جفتمون کرد و گفت:
_ با هم هماهنگ کردید که اذیتمون کنید؟
۵.۵k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.