دختر شیطون بلا18
#دخترشیطونبلا18
سامان یه نگاه به همشون انداخت و گفت:
_ کاملا جدی ام
یلدا دستش رو روی پیشونی سامان گذاشت و گفت:
_ تبی چیزی نداری؟ داری چرت و پرت میگی!
_ چرا انقدر تعجب کردید؟ اینم یه نوع جرئته خب
_ جرئت نیست، مسخره بازیه
بطری رو برداشت و چرخوند و گفت:
_ بحث رو ببندید، بریم سراغ ادامه ی بازی
اینبار برام مهم نبود که بطری به سمت کیه و فقط به این فکر میکردم که چطور سه ماه برم به عنوان خدمتکار برای سامان کار کنم؟!
از ادامه ی بازی هیچی نفهمیدم، یعنی درواقع درستش رو بخوام بگم از ادامه ی مسافرت چیزی نفهمیدم!
حتی نفهمیدم که تموم شد و کِی برگشتم تهران و...
در خونه ام رو باز کردم و خسته و کوفته وسایلم رو همونجا کنار در گذاشتم و یه راست به سمت اتاق خوابم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
چندساعت رانندگی بدجور خستهام کرده بود و همین باعث شد سریع خوابم ببره!
با شنیدن صدای گوشیم، چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم. به ساعت نگاه کردم و با دیدن عقربه ها که هفت شب رو نشون میدادن از جا پاشدم و به سمت سالن رفتم.
وسایلام رو از دم در برداشتم و لباسهام رو تو ماشین لباسشویی انداختم و خودمم پریدم داخل حموم و بالاخره بعد از چند روز یه حموم درست حسابی کردم و اومدم بیرون!
دوباره فکرم سمت دو روز پیش و اون بازی جرئت و حقیقت مسخره رفت که فکرم رو منحرف کردم و با تلفن به پیتزافروشی محله مون زنگ زدم و یه پیتزا پپرونی سفارش دادم.
با حوله ی حموم روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم.
همیشه از تنهایی متنفر بودم و حالا که بعد از چند روز که تو شلوغی بودم، برگشتم خونه ی خودم باز دپرس شدم!
از سرجام پاشدم و رفتم داخل اتاقم، حوله ام رو درآوردم و لباسام رو پوشیدم که دقیقا همون لحظه صدای زنگ خونه ام بلند شد پس یه شال روی سرم انداختم و در رو باز کردم.
همون پسره همیشگی پیتزا رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بفرمایید
_ ممنونم
_ درسته دیگه؟
_ بله متشکرم
_ شبتون خوش
پولش رو پرداخت کردم و بعد از اینکه لبخندی براش زدم، در رو بستم و یه راست رفتم روی مبل های داخل سالن نشستم.
تلویزیون رو روشن کردم و همزمان با عوض کردن کانال، یه گاز به پیتزای خوشمزه ام زدم.
تموم شدن پیتزام با شروع فیلم مورد علاقه ام همزمان شد پس روی مبل دراز کشیدم و به تلویزیون خیره شدم اما فکرم جای دیگه بود...
سامان یه نگاه به همشون انداخت و گفت:
_ کاملا جدی ام
یلدا دستش رو روی پیشونی سامان گذاشت و گفت:
_ تبی چیزی نداری؟ داری چرت و پرت میگی!
_ چرا انقدر تعجب کردید؟ اینم یه نوع جرئته خب
_ جرئت نیست، مسخره بازیه
بطری رو برداشت و چرخوند و گفت:
_ بحث رو ببندید، بریم سراغ ادامه ی بازی
اینبار برام مهم نبود که بطری به سمت کیه و فقط به این فکر میکردم که چطور سه ماه برم به عنوان خدمتکار برای سامان کار کنم؟!
از ادامه ی بازی هیچی نفهمیدم، یعنی درواقع درستش رو بخوام بگم از ادامه ی مسافرت چیزی نفهمیدم!
حتی نفهمیدم که تموم شد و کِی برگشتم تهران و...
در خونه ام رو باز کردم و خسته و کوفته وسایلم رو همونجا کنار در گذاشتم و یه راست به سمت اتاق خوابم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
چندساعت رانندگی بدجور خستهام کرده بود و همین باعث شد سریع خوابم ببره!
با شنیدن صدای گوشیم، چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم. به ساعت نگاه کردم و با دیدن عقربه ها که هفت شب رو نشون میدادن از جا پاشدم و به سمت سالن رفتم.
وسایلام رو از دم در برداشتم و لباسهام رو تو ماشین لباسشویی انداختم و خودمم پریدم داخل حموم و بالاخره بعد از چند روز یه حموم درست حسابی کردم و اومدم بیرون!
دوباره فکرم سمت دو روز پیش و اون بازی جرئت و حقیقت مسخره رفت که فکرم رو منحرف کردم و با تلفن به پیتزافروشی محله مون زنگ زدم و یه پیتزا پپرونی سفارش دادم.
با حوله ی حموم روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم.
همیشه از تنهایی متنفر بودم و حالا که بعد از چند روز که تو شلوغی بودم، برگشتم خونه ی خودم باز دپرس شدم!
از سرجام پاشدم و رفتم داخل اتاقم، حوله ام رو درآوردم و لباسام رو پوشیدم که دقیقا همون لحظه صدای زنگ خونه ام بلند شد پس یه شال روی سرم انداختم و در رو باز کردم.
همون پسره همیشگی پیتزا رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بفرمایید
_ ممنونم
_ درسته دیگه؟
_ بله متشکرم
_ شبتون خوش
پولش رو پرداخت کردم و بعد از اینکه لبخندی براش زدم، در رو بستم و یه راست رفتم روی مبل های داخل سالن نشستم.
تلویزیون رو روشن کردم و همزمان با عوض کردن کانال، یه گاز به پیتزای خوشمزه ام زدم.
تموم شدن پیتزام با شروع فیلم مورد علاقه ام همزمان شد پس روی مبل دراز کشیدم و به تلویزیون خیره شدم اما فکرم جای دیگه بود...
۸.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.