هوسخان

🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁

#هوس_خان👑
#پارت45





وقتی نزدیک شدن علیرضا سرشو پایین انداخت و اصلاً سرشو بالا نگرفت میترسید حرف از دختر خان بالا بشنوه و به نگاه کردن بهش محکوم بشه.
عریضا همیشه محجوبتر از من بود.

مهاتب رو به من گفت
_خوش اومدی خسته نباشی کجا رفته بودی ؟

جوابی برای اینهمه سوالاش نداشتم فقط به ممنون گفتن قناعت کردم و نگاهمو به ماهرو دادم و ازش پرسیدم
حالت خوبه بهتری؟ چرا اومدی بیرون؟

مهتاب دستش دور شونه خواهرش حلقه کرد و گفت
_ توی اون اتاق حوصلم سر رفته بود گفتم بیا یه قدم بزنیم هوای بخوره حالشم بهتر میشه

علیرضا دیدم زیر زیرکی داشت به این دوخواهر نگاه می کرد می ترسید سرش بالا بگیره دستمو روی کمر علیرضا گذاشتم و گفتم
_ علیرضا دوست بچگیمه البته بهتره بگم تنها دوستی که توی ایران دارم

با معرفی من علیرضا سرش رو بالا گرفت و مهتاب با مهربونی باهاش خوش و بش کرد احوال پرسی

اما نگاه علیرضا کمی مات روی ماهرو بود انقدر ماهرو زیبا بود که بهش حق بدم این طور محو زیبایش بشه اما دیگه حق نداشت بیشتر از این نگاه کنه ماهرو با تمام داشته هاش مال من بود...

انتخابش کرده بودم برای خودم تا ابد تا وقتی که نفس می کشیدم هیچ کسی حق نداشت که از زیبایی‌های این دختر لذت ببره پس با اخم رو به مهتاب گفتم

_زیاد خسته اش نکن خواهر اون هنوزم مریضه


🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۲)

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت46 ازش فاصله گرفتم علیرضا دنبال من ر...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت47 زمزمه آهسته علیرضا کنار گوشم باعث...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت44 زیاد پیگیرش نشدم زیاد پای نشدم ع...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت43 کنارش روی تخته چوبی نشستیم و اون ...

P39صبح یونگی ویوآروم از درد کتفم چشمامو باز کردم و صورتم کمی...

چپتر ۳ _ خیانتسکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین ...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط