رمان فیکاگر نبودی
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁵¹
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
جین: جیسو، بیا حالا که اومدیم بیمارستان نگاهیی به کمرت کنه.
من: وای جین تو الان به فکر چی من به فکر چیمم؟ خواهرم داره میمیره اونوقت من به فکر خودم باشم؟
جین: اره، چون من میگم باید مراقب خودت باشی.
ودستمو کشید دنبال خودش.
من: چیکار میکنی جین؟ اگه الان ببیننمون..
جین: به درک.
من: چی؟
جین: به درک که ببیننمون،دیگع واسم مهم نیست.
با چشمای پر از تعجب دنبالش راه افتادم.
دکتر کمرم و دید و گفت خدا رحم کرده نشکسته اگه شکسته بود ممکن بود حتی به خاطرش بمیرم.
و مشغول پانسمان شد.
تمام فکرم پیش جینا بود.
مامان و بابام اذیت میکردن ولی جینا همیشه دوسم داشت.
بعد پانسمان رفتم دوباره توی سالن انتظار.
ظاهرم آروم اما وجودم داغون.
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون.
با استرس به دکتر زل زدم.
دکتر: شما همراه خانم پارک جینا هستین؟
من: بله من خواهرشونم.
دکتر: راستش ما همه تلاشمونو کردیم و عمل خوب پیش رفت ولی..
ممکنه خواهرتون دیگه به هوش نیان و همیشه توی کما بمونن..
قسمت گیج گاهی سرشون ضربه شدیدی خورده.
چشمامو بستم..
یه بدبختی دیگه..
یه مصیبت دیگه..
خدایا بس نیست..؟
جین: ممنونم، کی میتونیم ببینیمشون؟
دکتر: الان از اتاق عمل به آی سیو منتقل میشن. اونجا میتونین از پشت شیشه ببینیدشون.
نشستم روی صندلی.
سرمو چسبوندم به دیوار و چشمامو بستم..
جین رفت تا برام آب بیاره.
ته وجودم باز استرس بود..
اینکه دیگه هیچوقت نتونم صدای قشنگ جینا رو بشنوم..
با داد مامان توی جام تکون خوردم.
مامان: دخترهههه سلیطههههه، همشش تقصیرر توعههه، جینااا میخواست بیاد پیش تو ولی..
تووو دخترمووووو کشتییییییییی!
بغض عجیبی گلومو فشرد..
توی این چهار ماه چرا انقد مامان پیر تر شده؟
بابا از اون بدتر..
دلم واسه بغل کردنشون پر میکشید..
بابا: جیسووو، اگه جیناااا بلایی سرش بیاد من تورو مقصر میدونم..
اونوقت دیگه زندت نمیزارممم..
وجودم در حال فروپاشی بود..
دوست داشتم چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم..
مامان: توو حتی آبروی مارو بردیییی..
صداشون توی سرم اکو میشد..
پارت⁵¹
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
جین: جیسو، بیا حالا که اومدیم بیمارستان نگاهیی به کمرت کنه.
من: وای جین تو الان به فکر چی من به فکر چیمم؟ خواهرم داره میمیره اونوقت من به فکر خودم باشم؟
جین: اره، چون من میگم باید مراقب خودت باشی.
ودستمو کشید دنبال خودش.
من: چیکار میکنی جین؟ اگه الان ببیننمون..
جین: به درک.
من: چی؟
جین: به درک که ببیننمون،دیگع واسم مهم نیست.
با چشمای پر از تعجب دنبالش راه افتادم.
دکتر کمرم و دید و گفت خدا رحم کرده نشکسته اگه شکسته بود ممکن بود حتی به خاطرش بمیرم.
و مشغول پانسمان شد.
تمام فکرم پیش جینا بود.
مامان و بابام اذیت میکردن ولی جینا همیشه دوسم داشت.
بعد پانسمان رفتم دوباره توی سالن انتظار.
ظاهرم آروم اما وجودم داغون.
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون.
با استرس به دکتر زل زدم.
دکتر: شما همراه خانم پارک جینا هستین؟
من: بله من خواهرشونم.
دکتر: راستش ما همه تلاشمونو کردیم و عمل خوب پیش رفت ولی..
ممکنه خواهرتون دیگه به هوش نیان و همیشه توی کما بمونن..
قسمت گیج گاهی سرشون ضربه شدیدی خورده.
چشمامو بستم..
یه بدبختی دیگه..
یه مصیبت دیگه..
خدایا بس نیست..؟
جین: ممنونم، کی میتونیم ببینیمشون؟
دکتر: الان از اتاق عمل به آی سیو منتقل میشن. اونجا میتونین از پشت شیشه ببینیدشون.
نشستم روی صندلی.
سرمو چسبوندم به دیوار و چشمامو بستم..
جین رفت تا برام آب بیاره.
ته وجودم باز استرس بود..
اینکه دیگه هیچوقت نتونم صدای قشنگ جینا رو بشنوم..
با داد مامان توی جام تکون خوردم.
مامان: دخترهههه سلیطههههه، همشش تقصیرر توعههه، جینااا میخواست بیاد پیش تو ولی..
تووو دخترمووووو کشتییییییییی!
بغض عجیبی گلومو فشرد..
توی این چهار ماه چرا انقد مامان پیر تر شده؟
بابا از اون بدتر..
دلم واسه بغل کردنشون پر میکشید..
بابا: جیسووو، اگه جیناااا بلایی سرش بیاد من تورو مقصر میدونم..
اونوقت دیگه زندت نمیزارممم..
وجودم در حال فروپاشی بود..
دوست داشتم چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم..
مامان: توو حتی آبروی مارو بردیییی..
صداشون توی سرم اکو میشد..
- ۳.۶k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط