رززخمیمن
#رُز_زخمی_من.
part. 69
جونگکوک وقتی دید لارا کمی آرامتر شده، انگشتانش را کمی محکمتر دور دست او بست.
گرمای دستش مثل یک موج نرم، تنش داخل بدن لارا را آرام آرام شل میکرد.
«بیا…»
صدایش آرام بود.
لارا هنوز کمی اخم داشت، اما اجازه داد جونگکوک دستش را بگیرد.
او لارا را به سمت تخت برد، نه با عجله—با همان نرمیای که همیشه لارا را آرام میکرد.
روی تخت نشست و لارا را آرام میان بازوهایش کشید.
لارا اول مردد بود، انگار هنوز میخواست نشان دهد ناراحت است؛
اما بدنش خودش را آرام آرام به سینهٔ جونگکوک سپرد.
سرش را روی شانهٔ او گذاشت، نفسش کوتاه و گرم بود.
جونگکوک بازویش را دور کمر او حلقه کرد و دست دیگرش را در موهایش فرو برد.
با همان لحن آرام گفت:
«تو… تنها جایی هستی که بهش برمیگردم.»
لارا چشمانش را بست. هنوز کمی دلگیر بود، اما آغوش او چیزی بود که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.
«ولی نمیخوام… یک روز بیدار شم و ببینم نیستی.»
صدایش کمی لرزید، خیلی آرام.
«این حس… بدترین چیزه برای من.»
جونگکوک دستش را روی کمر او بالا و پایین برد، با ریتمی آرامبخش.
«باشه…» در گوشش زمزمه کرد.
«دیگه نمیذارم این حسو تجربه کنی. هرجا برم… اول به تو میگم. همیشه.»
لارا نگاهش را از شانهاش بالا آورد.
چشم به چشم.
در آن نگاه، همهچیز بود—دلخوری، نیاز، عشق، و ترس از دست دادن.
جونگکوک انگشت شستش را روی گونهٔ لارا کشید.
«نمیخوام حتی یک لحظه فکر کنی ازت دور میشم.»
لارا آه کوتاهی کشید و سرش را دوباره در گردن او پنهان کرد.
جونگکوک او را محکمتر در آغوش گرفت—نه خشن، نه عجولانه—یک امنیت کامل.
لحظهای گذشت…
و لارا خیلی آرام گفت:
«جونگکوک… بمون کنارم.»
جونگکوک لبخند آرامی زد، گونهاش را به موهای او چسباند.
«همینجا هستم. جایی نمیرم.»
چند دقیقه فقط همانطور ماندند—
نفسهایشان آرام، بدنهایشان نزدیک،
و قلبهاشان کمی آرامتر از قبل.
part. 69
جونگکوک وقتی دید لارا کمی آرامتر شده، انگشتانش را کمی محکمتر دور دست او بست.
گرمای دستش مثل یک موج نرم، تنش داخل بدن لارا را آرام آرام شل میکرد.
«بیا…»
صدایش آرام بود.
لارا هنوز کمی اخم داشت، اما اجازه داد جونگکوک دستش را بگیرد.
او لارا را به سمت تخت برد، نه با عجله—با همان نرمیای که همیشه لارا را آرام میکرد.
روی تخت نشست و لارا را آرام میان بازوهایش کشید.
لارا اول مردد بود، انگار هنوز میخواست نشان دهد ناراحت است؛
اما بدنش خودش را آرام آرام به سینهٔ جونگکوک سپرد.
سرش را روی شانهٔ او گذاشت، نفسش کوتاه و گرم بود.
جونگکوک بازویش را دور کمر او حلقه کرد و دست دیگرش را در موهایش فرو برد.
با همان لحن آرام گفت:
«تو… تنها جایی هستی که بهش برمیگردم.»
لارا چشمانش را بست. هنوز کمی دلگیر بود، اما آغوش او چیزی بود که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.
«ولی نمیخوام… یک روز بیدار شم و ببینم نیستی.»
صدایش کمی لرزید، خیلی آرام.
«این حس… بدترین چیزه برای من.»
جونگکوک دستش را روی کمر او بالا و پایین برد، با ریتمی آرامبخش.
«باشه…» در گوشش زمزمه کرد.
«دیگه نمیذارم این حسو تجربه کنی. هرجا برم… اول به تو میگم. همیشه.»
لارا نگاهش را از شانهاش بالا آورد.
چشم به چشم.
در آن نگاه، همهچیز بود—دلخوری، نیاز، عشق، و ترس از دست دادن.
جونگکوک انگشت شستش را روی گونهٔ لارا کشید.
«نمیخوام حتی یک لحظه فکر کنی ازت دور میشم.»
لارا آه کوتاهی کشید و سرش را دوباره در گردن او پنهان کرد.
جونگکوک او را محکمتر در آغوش گرفت—نه خشن، نه عجولانه—یک امنیت کامل.
لحظهای گذشت…
و لارا خیلی آرام گفت:
«جونگکوک… بمون کنارم.»
جونگکوک لبخند آرامی زد، گونهاش را به موهای او چسباند.
«همینجا هستم. جایی نمیرم.»
چند دقیقه فقط همانطور ماندند—
نفسهایشان آرام، بدنهایشان نزدیک،
و قلبهاشان کمی آرامتر از قبل.
- ۱۲۲
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط