رززخمیمن
#رُز_زخمی_من.
part. 67
لارا هنوز در خواب بود؛
چهرهاش آرام، انگار هیچ خبری از تاریکیٔ چند ساعت گذشته نداشت.
پتو تا روی شانههایش کشیده شده بود و موهایش روی بالش پخش شده بود.
درِ اتاق بیصدا باز شد.
جونگکوک داخل آمد.
ماسکش را برداشت، لباسش را عوض کرد و برای لحظهای طولانی به لارا خیره ماند…
چشمهایش خسته، اما نگاهش سنگین و سرد بود.
او آهسته کنار تخت نشست.
لارا تکانی خورد، انگار حس کرده باشد کسی نزدیکش است.
چند ثانیه بعد، پلکهایش باز شد.
چشمهای خوابآلودش وقتی به صورت جونگکوک افتاد، لحظهای روشن شد—
ولی بلافاصله با اخم و اضطراب جای خودش را داد.
«تو… از کی رفتی؟»
صدایش هنوز گرفته بود، اما تنش واضح بود.
جونگکوک خواست چیزی بگوید، اما لارا قبل از او نشست، پتو را کنار زد و با عصبانیت گفت:
«جونگکوک! چرا بدون اینکه بهم بگی رفتی؟!»
او صدایش را کنترل میکرد، ولی لرزش خشم در کلماتش پنهان نبود.
جونگکوک ابروهایش را کمی در هم برد.
«نمیخواستم بیدارت کنم.»
«این دلیل نیست!»
لارا از تخت پایین آمد و روبهرویش ایستاد.
چشمهایش پر از نگرانی و خشم مخلوط بود.
«تو میدونستی که من نگران میشم.
میدونستی اگه از خواب بیدار شم و نباشی، فکر میکنم چی شده.
میدونستی… جونگکوک. همهشو میدونستی.»
جونگکوک خیلی آرام گفت:
«لارا… لازم نبود تو اون صحنه باشی—»
لارا حرفش را برید:
«من نمیگم منو با خودت میبردی! من فقط… فقط میخواستم بدونم کجا میری. همین.»
چشمهایش برای چند لحظه پایین افتاد، صدایش آرامتر شد:
«من… وقتی بیدار شدم و ندیدمت، فکر کردم رفتی بدون اینکه… بدون اینکه چیزی بگی. احساس کردم کنارم نیستی…»
جونگکوک یک قدم نزدیکتر شد.
«هیچوقت بدون تو جایی نمیرم. فقط… این یکی رو نمیخواستم پاهات بلرزه. نمیخواستم ببینی.»
لارا بالا را نگاه کرد—چشمدرچشم.
«من دیدم یا ندیدم مهم نیست. تو باید میگفتی.
من از کاری که کردی عصبانی نیستم…
از اینکه پنهانی رفتی عصبانیام.»
اتاق پر از سکوتی شد که بینشان سنگینی میکرد؛
جونگکوک فهمید این بار لارا واقعاً از ته دل ناراحت شده است.
او آهسته گفت:
«حق داری… باید میگفتم.»
لارا نگاهش را از او گرفت…
اما قلبش آرام نشده بود.
part. 67
لارا هنوز در خواب بود؛
چهرهاش آرام، انگار هیچ خبری از تاریکیٔ چند ساعت گذشته نداشت.
پتو تا روی شانههایش کشیده شده بود و موهایش روی بالش پخش شده بود.
درِ اتاق بیصدا باز شد.
جونگکوک داخل آمد.
ماسکش را برداشت، لباسش را عوض کرد و برای لحظهای طولانی به لارا خیره ماند…
چشمهایش خسته، اما نگاهش سنگین و سرد بود.
او آهسته کنار تخت نشست.
لارا تکانی خورد، انگار حس کرده باشد کسی نزدیکش است.
چند ثانیه بعد، پلکهایش باز شد.
چشمهای خوابآلودش وقتی به صورت جونگکوک افتاد، لحظهای روشن شد—
ولی بلافاصله با اخم و اضطراب جای خودش را داد.
«تو… از کی رفتی؟»
صدایش هنوز گرفته بود، اما تنش واضح بود.
جونگکوک خواست چیزی بگوید، اما لارا قبل از او نشست، پتو را کنار زد و با عصبانیت گفت:
«جونگکوک! چرا بدون اینکه بهم بگی رفتی؟!»
او صدایش را کنترل میکرد، ولی لرزش خشم در کلماتش پنهان نبود.
جونگکوک ابروهایش را کمی در هم برد.
«نمیخواستم بیدارت کنم.»
«این دلیل نیست!»
لارا از تخت پایین آمد و روبهرویش ایستاد.
چشمهایش پر از نگرانی و خشم مخلوط بود.
«تو میدونستی که من نگران میشم.
میدونستی اگه از خواب بیدار شم و نباشی، فکر میکنم چی شده.
میدونستی… جونگکوک. همهشو میدونستی.»
جونگکوک خیلی آرام گفت:
«لارا… لازم نبود تو اون صحنه باشی—»
لارا حرفش را برید:
«من نمیگم منو با خودت میبردی! من فقط… فقط میخواستم بدونم کجا میری. همین.»
چشمهایش برای چند لحظه پایین افتاد، صدایش آرامتر شد:
«من… وقتی بیدار شدم و ندیدمت، فکر کردم رفتی بدون اینکه… بدون اینکه چیزی بگی. احساس کردم کنارم نیستی…»
جونگکوک یک قدم نزدیکتر شد.
«هیچوقت بدون تو جایی نمیرم. فقط… این یکی رو نمیخواستم پاهات بلرزه. نمیخواستم ببینی.»
لارا بالا را نگاه کرد—چشمدرچشم.
«من دیدم یا ندیدم مهم نیست. تو باید میگفتی.
من از کاری که کردی عصبانی نیستم…
از اینکه پنهانی رفتی عصبانیام.»
اتاق پر از سکوتی شد که بینشان سنگینی میکرد؛
جونگکوک فهمید این بار لارا واقعاً از ته دل ناراحت شده است.
او آهسته گفت:
«حق داری… باید میگفتم.»
لارا نگاهش را از او گرفت…
اما قلبش آرام نشده بود.
- ۱۱۵
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط