رززخمیمن
#رُز_زخمی_من.
part. 68
جونگکوک قدمی آرام به سمت لارا برداشت، اما نه زیاد نزدیک—به اندازهای که اگر بخواهد عقب برود، جا داشته باشد.
صدایش آرام شد، مثل کسی که بلد است چطور قلب عصبی لارا را نرم کند:
«لارا… بیا اینجا.»
لارا لحظهای مکث کرد، میخواست محکم بماند، اما ضربان قلبش هنوز تند بود.
جونگکوک دستش را آرام جلو برد—نه برای گرفتنش، فقط برای اینکه نشان دهد نزدیک است، امن است، گوش میدهد.
«من نمیخوام باهات بحث کنم.»
زیر لب گفت، با لحنی که بیشتر نوازش بود تا کلام.
«نمیخوام حتی یه قطره اشک ناراحتی از چشمات بیاد.»
لارا نگاهش را از زمین برداشت.
اخمش هنوز بود، اما پشت آن ناراحتی پنهانی موج میزد.
جونگکوک آهسته دستش را روی بازوی لارا گذاشت،
انقدر نرم که انگار میترسید زخمی که دیده نمیشود را لمس کند.
«من اینجایم.»
نفسش آرام روی گونهٔ او افتاد.
«کنار تو. همین الان.»
لارا نفس کوتاهی کشید، نگاهش کمی لرزید.
جونگکوک ادامه داد، همچنان آرام، همچنان بیآنکه توضیحی درباره رفتنش بدهد:
«میدونم ناراحتی…
میدونم حق داری.
و من نمیخوام حتی یک بار دیگه بدون اینکه بگم از کنار تو دور بشم.»
او دستش را از روی بازوی لارا پایین آورد و انگشتانش را با احتیاط در دست او گذاشت—بدون فشار.
«میذارم ناراحت باشی…
میذارم عصبانی باشی…
اما نمیذارم تنها بمونی.»
لارا کمی نفسش را بیرون داد؛
خشمش کامل نرفته بود، اما دلش آرام آرام نرم شد.
جونگکوک پیشانیاش را آهسته به پیشانی لارا تکیه داد.
چشمانش نیمهبسته شد، صدایش در حد یک زمزمه:
«من برمیگردم… همیشه پیش تو. همین مهمه.»
لارا پلک زد، آرامتر—اما هنوز دلگیر.
«جونگکوک… فقط دفعهٔ بعد… بهم بگو. فقط همین.»
لبخند کوچکی گوشهٔ لب جونگکوک نشست، یک لبخند مطمئن و گرم.
«قول میدم.»
part. 68
جونگکوک قدمی آرام به سمت لارا برداشت، اما نه زیاد نزدیک—به اندازهای که اگر بخواهد عقب برود، جا داشته باشد.
صدایش آرام شد، مثل کسی که بلد است چطور قلب عصبی لارا را نرم کند:
«لارا… بیا اینجا.»
لارا لحظهای مکث کرد، میخواست محکم بماند، اما ضربان قلبش هنوز تند بود.
جونگکوک دستش را آرام جلو برد—نه برای گرفتنش، فقط برای اینکه نشان دهد نزدیک است، امن است، گوش میدهد.
«من نمیخوام باهات بحث کنم.»
زیر لب گفت، با لحنی که بیشتر نوازش بود تا کلام.
«نمیخوام حتی یه قطره اشک ناراحتی از چشمات بیاد.»
لارا نگاهش را از زمین برداشت.
اخمش هنوز بود، اما پشت آن ناراحتی پنهانی موج میزد.
جونگکوک آهسته دستش را روی بازوی لارا گذاشت،
انقدر نرم که انگار میترسید زخمی که دیده نمیشود را لمس کند.
«من اینجایم.»
نفسش آرام روی گونهٔ او افتاد.
«کنار تو. همین الان.»
لارا نفس کوتاهی کشید، نگاهش کمی لرزید.
جونگکوک ادامه داد، همچنان آرام، همچنان بیآنکه توضیحی درباره رفتنش بدهد:
«میدونم ناراحتی…
میدونم حق داری.
و من نمیخوام حتی یک بار دیگه بدون اینکه بگم از کنار تو دور بشم.»
او دستش را از روی بازوی لارا پایین آورد و انگشتانش را با احتیاط در دست او گذاشت—بدون فشار.
«میذارم ناراحت باشی…
میذارم عصبانی باشی…
اما نمیذارم تنها بمونی.»
لارا کمی نفسش را بیرون داد؛
خشمش کامل نرفته بود، اما دلش آرام آرام نرم شد.
جونگکوک پیشانیاش را آهسته به پیشانی لارا تکیه داد.
چشمانش نیمهبسته شد، صدایش در حد یک زمزمه:
«من برمیگردم… همیشه پیش تو. همین مهمه.»
لارا پلک زد، آرامتر—اما هنوز دلگیر.
«جونگکوک… فقط دفعهٔ بعد… بهم بگو. فقط همین.»
لبخند کوچکی گوشهٔ لب جونگکوک نشست، یک لبخند مطمئن و گرم.
«قول میدم.»
- ۹۱
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط