رززخمیمن
#رُز_زخمی_من.
part. 70
شب آرام آرام روی شهر افتاده بود.
چراغهای خیابان از پشت پنجرههای بزرگ اتاق برق میزدند، و صدای خفیف ترافیک از پایین شنیده میشد.
لارا و جونگکوک روی تخت نیمهنشسته بودند.
هردو کمی آرام شده بودند، اما هنوز حس خستگی و سنگینی روز در بدنشان بود.
شکم لارا آهسته قاروقور کرد.
لارا اخم ریز و بامزهای کرد و گفت:
«وقت شامه…»
جونگکوک نگاهی به ساعت انداخت.
«آره. ولی… غذای هتل رو دوست داری؟»
لارا با بیحالی گفت:
«نه.»
جونگکوک لبخند کوچکی زد؛ از همان لبخندهایی که فقط برای لارا داشت.
از تخت بلند شد، کمی گردنش را چرخاند، و گفت:
«خب… پس نمیخوریمش.»
لارا روی بالش نشست و با چشمانی کمی کنجکاو پرسید:
«پس چی بخوریم؟ الان شبه. خیلی جاها بستهن.»
جونگکوک گوشیاش را برداشت و گفت:
«هرچی تو بخوای.
ولی… میتونم خودم یه چیزی درست کنم.»
لارا پوزخند کوچکی زد.
«درست کردن چی؟ اینجا هتل هست، نه خونه.»
جونگکوک سرش را کمی به سمتش خم کرد، با همان نگاه مطمئن:
«لارا… من هرجا باشم، میتونم یه چیزی درست کنم.»
لارا حیرتزده پلک زد.
«الان میخوای توی هتل غذا درست کنی؟»
جونگکوک با شیطنت آرامی گفت:
«آره. آشپزخونهٔ کوچیکه داره. یه چی ساده.
غذای هتل بده، ولی مواد اولیهشون بد نیست.»
لارا لبهایش را جمع کرد تا جلوی خندهاش را بگیرد.
«تو… هکر نیستی؟ یه وقت دیدیم کل آشپزخونه هتل رو تصاحب کردی.»
جونگکوک شانه بالا انداخت.
«اگه برای تو باشه؟ آره، میکنم.»
لارا خندهٔ کوتاهی کرد؛
خشمش تقریبا کامل آب شده بود.
جونگکوک این را فهمید.
او جلو آمد، دست لارا را گرفت و در یک حرکت آرام او را از تخت بلند کرد.
«بیا.
میریم آشپزخونهٔ طبقهٔ پایین.
یه شام درست میکنیم که هتل باید ازمون یاد بگیره.»
لارا چشم در چشم او شد؛
نگاهش ترکیبی از خنده, محبت و کمی شگفتی بود.
«باشه… ولی تو هم آشپزی بلدی؟»
جونگکوک با همان صدای آرومش جواب داد:
«فقط برای تو.»
لارا گونهاش کمی گرم شد.
آنها دست در دست، از اتاق خارج شدند—در سکوت راهرو، در نور کمرنگ شب هتل—تا یک شام ساده اما خاص را فقط برای خودشان بسازند.
part. 70
شب آرام آرام روی شهر افتاده بود.
چراغهای خیابان از پشت پنجرههای بزرگ اتاق برق میزدند، و صدای خفیف ترافیک از پایین شنیده میشد.
لارا و جونگکوک روی تخت نیمهنشسته بودند.
هردو کمی آرام شده بودند، اما هنوز حس خستگی و سنگینی روز در بدنشان بود.
شکم لارا آهسته قاروقور کرد.
لارا اخم ریز و بامزهای کرد و گفت:
«وقت شامه…»
جونگکوک نگاهی به ساعت انداخت.
«آره. ولی… غذای هتل رو دوست داری؟»
لارا با بیحالی گفت:
«نه.»
جونگکوک لبخند کوچکی زد؛ از همان لبخندهایی که فقط برای لارا داشت.
از تخت بلند شد، کمی گردنش را چرخاند، و گفت:
«خب… پس نمیخوریمش.»
لارا روی بالش نشست و با چشمانی کمی کنجکاو پرسید:
«پس چی بخوریم؟ الان شبه. خیلی جاها بستهن.»
جونگکوک گوشیاش را برداشت و گفت:
«هرچی تو بخوای.
ولی… میتونم خودم یه چیزی درست کنم.»
لارا پوزخند کوچکی زد.
«درست کردن چی؟ اینجا هتل هست، نه خونه.»
جونگکوک سرش را کمی به سمتش خم کرد، با همان نگاه مطمئن:
«لارا… من هرجا باشم، میتونم یه چیزی درست کنم.»
لارا حیرتزده پلک زد.
«الان میخوای توی هتل غذا درست کنی؟»
جونگکوک با شیطنت آرامی گفت:
«آره. آشپزخونهٔ کوچیکه داره. یه چی ساده.
غذای هتل بده، ولی مواد اولیهشون بد نیست.»
لارا لبهایش را جمع کرد تا جلوی خندهاش را بگیرد.
«تو… هکر نیستی؟ یه وقت دیدیم کل آشپزخونه هتل رو تصاحب کردی.»
جونگکوک شانه بالا انداخت.
«اگه برای تو باشه؟ آره، میکنم.»
لارا خندهٔ کوتاهی کرد؛
خشمش تقریبا کامل آب شده بود.
جونگکوک این را فهمید.
او جلو آمد، دست لارا را گرفت و در یک حرکت آرام او را از تخت بلند کرد.
«بیا.
میریم آشپزخونهٔ طبقهٔ پایین.
یه شام درست میکنیم که هتل باید ازمون یاد بگیره.»
لارا چشم در چشم او شد؛
نگاهش ترکیبی از خنده, محبت و کمی شگفتی بود.
«باشه… ولی تو هم آشپزی بلدی؟»
جونگکوک با همان صدای آرومش جواب داد:
«فقط برای تو.»
لارا گونهاش کمی گرم شد.
آنها دست در دست، از اتاق خارج شدند—در سکوت راهرو، در نور کمرنگ شب هتل—تا یک شام ساده اما خاص را فقط برای خودشان بسازند.
- ۹۱
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط