پارت105
#پارت105
(مهســــا)
گوشی رو قطع کردم،با لبخند به دیوار روبهرو نگاه کردم
اصلا خودمم نمیدونم چطور شد که یهو بهش زنگ زدم، برام جالبه که این همه مدت
هر جور شده بود جلو خودمو گرفتم بهش زنگ نزنم و موفق هم بودم چرا
امروز نتونستم جلوی خودمو بگیرم، بهش زنگ زدم خوشحالم که خوردم نکردو پیشنهادمو قبول کرد
سری تکون دادم از فکر بیرون اومدم ، کتابامو جمع کردم از رو زمین برداشتمشون
از جام بلند شدم کتابا رو گذاشتم تو کمد از اتاق اومدم بیرون، با خارج شدنم از اتاق با حسام رو به رو شدم
اخمامو تو هم کشیدم: بله کاری داشتی؟!
متقابلا مثله خودم اخو کرد: من نه،چه کاری میتونم یا تو داشته باشم
مهسا: پس جلو در اتاق من چیکار میکنی؟!
دستی تو موهاش کشید نگاهش بین منو در اتاق در گردش بود که یهو گفت:
اهان خب خاله گفت صدات بزنم کارت داره
مشکوک پرسیدم: چرا خودش نیومد صدام بزنه؟!
پوکر نگاهم کرد: خب عقل کل کار داشته لابد دیگه
با عصبی گفتم: اووی عفت کلام داشته باش
یه پوزخند زد: حوصله دعوا ندارم، بعدا جوابتو میدم
بعد از تموم شدن حرفش از کنارم رد شد
عصبی نفس مو بیرون دادم رفتم سمت آشپزخونه
وارد آشپزخونه شدم، یه نگاه به داخل اشپزخونه انداختم مامان سرش تو یخچال بود
با خنده گفتم: مامانی اون تو چی گم کردی؟!
با صدام سرشو بیرون اورد یه نگاه بهم انداخت:
والا سبزی دلمه با سبزی کوکو قاطی شده دارم جداشون میکنم
با تعجب گفتم: چطوری قاطی شده؟!
شونه ایی بالا انداخت: چه میدونم والا قاطی شده دیگه
بعد از تموم شدن حرفش بازم سرشو کرد تو یخچال، نمیدونم چرا خندم میگرفت
تکیهمو به اپن به در یخچال خیره شدم یهو با یادآوری حرفای حسام اخمامو کشیدم تو هم
مهسا: مامان شما با من کاری داشتید؟!
سرشو بلند کرد با تعجب گفت:
کی من؟ نه باه...
به پشت سرم نگاه کرد بعد با خنده گفت:
اره اره، چیزه گفتم بیای کمکم کنی اینا رو مرتب کنیم
بی توجه به مامان به پشت سرم نگاه کردم با دیدن حسام که پشتم وایستاده بودم
یه اخم کردم، دستاشو رو اپن گذاشته بود داشت به مامان نگاه میکرد
نگاه مو رو خودش حس کرد سرشو پایین اورد بهم نگاه کرد.
لب زد: چیه؟!
شونه ایی بالا انداختم نگاه مو ازش گرفتم
یعنی چی، چرا وقتی مامان حسام رو دید حرفشو عوض کرد مشکوکن
شونه ایی بالا انداختم بیخیال فکر کردن بهشون شدم.
مهسا: مامان، بابا کجاست؟!
مهسا:مامان بابا کجاست؟
مامان دهنش رو باز کرد حرف بزنه، که صدای بابا رو از پشت سر شنیدم.
با ذوق برگشتم سمت بابا و با یه لبخند گفتم:سلام باباجون
بابا هم متقابلا یه لبخند زد و گفت:سلام دختر بابا خوبی؟
یه لبخند دیگه بهش زدم و گفتم:مرسی بابایی.
بعدشم از گوشه ی چشم به حسام نگاه کردم که خم شده بود روی اپن آشپزخونه،
و دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و داشت به من نگاه میکرد.
بی توجه بهش به بابا نگاه کردم و گفتم:
ظهر وقتی که از خونه ی تینا اومدم به مامان گفتم:کجایی.
مامان گفت:خوابیدی ولی شما که عادت نداشتید ظهرا بخوابی!چیشد که امروز خوابیدی؟
نزدیکم اومد و وارد آشپزخونه شد و گفت:نمیدونم امروز خیلی خسته بودم عزیزم.
بعضی وقتها به خاطر خستگی پیش میاد دیگه!
سرمو تکون دادم و اهومی زیر لب گفتم. که حسام گفت:عمو فردا میای بریم کوه؟
بابا با تعجب گفت:مگه تو فردا نمیخواستی بری پادگان؟
دستی تو موهاش کشید و گفت:آره خب میخواستم ولی خب خدایی حسش نیست.
بابا اخمهاشو توهم کشید و گفت:پسر جون برو سر کار و زندگیت،
کوه نوردی رو یه روز دیگه باهم میریم فعلا برو پادگان بد میشه واسه ات!
کلافه پوفی کشید و گفت:به خدا حسش نیست از هرچی سرباز و سربازیه متنفرم.
مامان تک خنده ای کرد و گفت:خب دیگه
سربازی نری که مرد نمیشی.
به شوخی اخمهاشو توهم کشید و گفت:
عه خاله داشتیم؟یعنی من اگه سربازی نرم مرد نمیشم؟مگه میشههههه؟
(مهســــا)
گوشی رو قطع کردم،با لبخند به دیوار روبهرو نگاه کردم
اصلا خودمم نمیدونم چطور شد که یهو بهش زنگ زدم، برام جالبه که این همه مدت
هر جور شده بود جلو خودمو گرفتم بهش زنگ نزنم و موفق هم بودم چرا
امروز نتونستم جلوی خودمو بگیرم، بهش زنگ زدم خوشحالم که خوردم نکردو پیشنهادمو قبول کرد
سری تکون دادم از فکر بیرون اومدم ، کتابامو جمع کردم از رو زمین برداشتمشون
از جام بلند شدم کتابا رو گذاشتم تو کمد از اتاق اومدم بیرون، با خارج شدنم از اتاق با حسام رو به رو شدم
اخمامو تو هم کشیدم: بله کاری داشتی؟!
متقابلا مثله خودم اخو کرد: من نه،چه کاری میتونم یا تو داشته باشم
مهسا: پس جلو در اتاق من چیکار میکنی؟!
دستی تو موهاش کشید نگاهش بین منو در اتاق در گردش بود که یهو گفت:
اهان خب خاله گفت صدات بزنم کارت داره
مشکوک پرسیدم: چرا خودش نیومد صدام بزنه؟!
پوکر نگاهم کرد: خب عقل کل کار داشته لابد دیگه
با عصبی گفتم: اووی عفت کلام داشته باش
یه پوزخند زد: حوصله دعوا ندارم، بعدا جوابتو میدم
بعد از تموم شدن حرفش از کنارم رد شد
عصبی نفس مو بیرون دادم رفتم سمت آشپزخونه
وارد آشپزخونه شدم، یه نگاه به داخل اشپزخونه انداختم مامان سرش تو یخچال بود
با خنده گفتم: مامانی اون تو چی گم کردی؟!
با صدام سرشو بیرون اورد یه نگاه بهم انداخت:
والا سبزی دلمه با سبزی کوکو قاطی شده دارم جداشون میکنم
با تعجب گفتم: چطوری قاطی شده؟!
شونه ایی بالا انداخت: چه میدونم والا قاطی شده دیگه
بعد از تموم شدن حرفش بازم سرشو کرد تو یخچال، نمیدونم چرا خندم میگرفت
تکیهمو به اپن به در یخچال خیره شدم یهو با یادآوری حرفای حسام اخمامو کشیدم تو هم
مهسا: مامان شما با من کاری داشتید؟!
سرشو بلند کرد با تعجب گفت:
کی من؟ نه باه...
به پشت سرم نگاه کرد بعد با خنده گفت:
اره اره، چیزه گفتم بیای کمکم کنی اینا رو مرتب کنیم
بی توجه به مامان به پشت سرم نگاه کردم با دیدن حسام که پشتم وایستاده بودم
یه اخم کردم، دستاشو رو اپن گذاشته بود داشت به مامان نگاه میکرد
نگاه مو رو خودش حس کرد سرشو پایین اورد بهم نگاه کرد.
لب زد: چیه؟!
شونه ایی بالا انداختم نگاه مو ازش گرفتم
یعنی چی، چرا وقتی مامان حسام رو دید حرفشو عوض کرد مشکوکن
شونه ایی بالا انداختم بیخیال فکر کردن بهشون شدم.
مهسا: مامان، بابا کجاست؟!
مهسا:مامان بابا کجاست؟
مامان دهنش رو باز کرد حرف بزنه، که صدای بابا رو از پشت سر شنیدم.
با ذوق برگشتم سمت بابا و با یه لبخند گفتم:سلام باباجون
بابا هم متقابلا یه لبخند زد و گفت:سلام دختر بابا خوبی؟
یه لبخند دیگه بهش زدم و گفتم:مرسی بابایی.
بعدشم از گوشه ی چشم به حسام نگاه کردم که خم شده بود روی اپن آشپزخونه،
و دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و داشت به من نگاه میکرد.
بی توجه بهش به بابا نگاه کردم و گفتم:
ظهر وقتی که از خونه ی تینا اومدم به مامان گفتم:کجایی.
مامان گفت:خوابیدی ولی شما که عادت نداشتید ظهرا بخوابی!چیشد که امروز خوابیدی؟
نزدیکم اومد و وارد آشپزخونه شد و گفت:نمیدونم امروز خیلی خسته بودم عزیزم.
بعضی وقتها به خاطر خستگی پیش میاد دیگه!
سرمو تکون دادم و اهومی زیر لب گفتم. که حسام گفت:عمو فردا میای بریم کوه؟
بابا با تعجب گفت:مگه تو فردا نمیخواستی بری پادگان؟
دستی تو موهاش کشید و گفت:آره خب میخواستم ولی خب خدایی حسش نیست.
بابا اخمهاشو توهم کشید و گفت:پسر جون برو سر کار و زندگیت،
کوه نوردی رو یه روز دیگه باهم میریم فعلا برو پادگان بد میشه واسه ات!
کلافه پوفی کشید و گفت:به خدا حسش نیست از هرچی سرباز و سربازیه متنفرم.
مامان تک خنده ای کرد و گفت:خب دیگه
سربازی نری که مرد نمیشی.
به شوخی اخمهاشو توهم کشید و گفت:
عه خاله داشتیم؟یعنی من اگه سربازی نرم مرد نمیشم؟مگه میشههههه؟
۱۶.۹k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.