رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک²²
توی آغوشش گم شدم و شروع کردم به اشک ریختن
بلندم کرد و به سمت در خروجی رفت،از خونه خارج شدیم.
دوتا مرد سیاه پوش هم خونآلود بی جون روی زمین افتاده بودن.
تهیونگ به سمت ماشینش رفت،درو باز کرد و آروم منو گذاشت تو ماشین.
_الان حالش خوبه؟
_سرشون رو باند زدم و روی زخما هم پماد،فعلا باید استراحت کنن
_باشه،میتونی بری
و بعد صدای باز و بسته شدن در به گوش رسید.
دستهای گرمش روی صورتم نشست،و آروم گونمو نوازش کرد.
و بعد بلند شد و صدای قدمهاش به سمت در اومد،از اتاق خارج شد و درو بست.
آروم چشمامو باز کردم و سعی کردم روی تخت بشینم.
امروز برای اولین بار احساس کردم یه تکیه گاه دارم،یکی که مواظبمه.
اگه دیشب تهیونگ نمیومد...
سرمو تکون دادم تا افکارم بپرن.
یعنی اون مردا کی بودن؟
حتما با تهیونگ دشمنی دارن.
هوا تاریک شده بود و من خیلی گشتم بود،میخواستم بلند شم که یهو در باز شد.
خدمتکار سینی غذا رو گذاشت روی میز و گفت:نوش جان
و بعد تعظیم کرد و رفت.
روی سینی یه کاسه سوپ،قرص و یه لیوان آب بود.
بعد از خوردن سوپ و قرص بلند شدم و به سمت در رفتم،میخواستم بازش کنم که اتفاق های دیشب از جلوی چشمم رد شد.
نفس عمیقی کشید و بی توجه به افکارم در رو باز کردم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک²²
توی آغوشش گم شدم و شروع کردم به اشک ریختن
بلندم کرد و به سمت در خروجی رفت،از خونه خارج شدیم.
دوتا مرد سیاه پوش هم خونآلود بی جون روی زمین افتاده بودن.
تهیونگ به سمت ماشینش رفت،درو باز کرد و آروم منو گذاشت تو ماشین.
_الان حالش خوبه؟
_سرشون رو باند زدم و روی زخما هم پماد،فعلا باید استراحت کنن
_باشه،میتونی بری
و بعد صدای باز و بسته شدن در به گوش رسید.
دستهای گرمش روی صورتم نشست،و آروم گونمو نوازش کرد.
و بعد بلند شد و صدای قدمهاش به سمت در اومد،از اتاق خارج شد و درو بست.
آروم چشمامو باز کردم و سعی کردم روی تخت بشینم.
امروز برای اولین بار احساس کردم یه تکیه گاه دارم،یکی که مواظبمه.
اگه دیشب تهیونگ نمیومد...
سرمو تکون دادم تا افکارم بپرن.
یعنی اون مردا کی بودن؟
حتما با تهیونگ دشمنی دارن.
هوا تاریک شده بود و من خیلی گشتم بود،میخواستم بلند شم که یهو در باز شد.
خدمتکار سینی غذا رو گذاشت روی میز و گفت:نوش جان
و بعد تعظیم کرد و رفت.
روی سینی یه کاسه سوپ،قرص و یه لیوان آب بود.
بعد از خوردن سوپ و قرص بلند شدم و به سمت در رفتم،میخواستم بازش کنم که اتفاق های دیشب از جلوی چشمم رد شد.
نفس عمیقی کشید و بی توجه به افکارم در رو باز کردم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۸.۷k
- ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط