رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک²⁰
از آغوش تهیونگ در اومدم و سعی کردم بلند شم اما پاهام جون نداشت و خوردم زمین.
تهیونگ از دستم گرفت و بغلم کرد،بلندم کرد و به سمت عمارت رفت.
در اتاق رو باز کرد و آروم منو گذاشت روی تخت.
دستی توی موهاش کشید و روی تخت نشست و گفت:چرا از صدای اسلحه میترسی؟
با صدای ضعیفی گفتم:خاطرهی بدی ازش دارم
تهیونگ بلند شد و به سمت در رفت و گفت:استراحت کن
و بعد از اتاق خارج شد.
هوفی کشیدم و سعی کردم افکارم رو پاک کنم،چشمام گرم شد و خوابم برد.
بلند شدم و روی تخت نشستم،اتاق تاریک تاریک بود و شمعی روشن نبود.
بلند شدم و به سمت در رفتم،همه جا تاریک بود.
یعنی همه خوابیدن؟
داشتم به اطرافم نگاه میکردم که یهو درد شدیدی روی سرم احساس کردم،مایه گرمی روی صورتم جاری شد و بی هوش شدم..
سردی،رطوبت..
سرم خیلی درد میکرد،سعی کردم چشمامو باز کنم،همه جا تار بود و کم کم همه چیز واضح شد.
یه خونه خرابه که از سقفش آب میچکید.
یه مرد با کت و شلوار سیاه جلوم ایستاده بود و با نیشخند بهم نگاه میکرد،دوتا مرد دیگه هم توی خونه بودن.
سعی کردم بلند شم اما دست و پاهام بسته بودن.
مرد قهقهه ای سر داد و گفت:بلاخره مادام رزیتا بیدار شدن
با گریه گفتم:شـ...شما..کی...کی هستید
دستشو برد بالا و روی صورتم فرود اورد.
مزه خـون رو توی دهنم احساس کردم.
از موهام گرفت و کشید،دردش کل تنم رو به لرزه داورد.
از میون دندوناش گفت:با اجازه کی گریه میکنی؟
موهامو رها کرد و چونمو گرفت و گفت:پس تهیونگ عاشق این ناز و عشوه هات شده
بلند شد و رو به دوتا مردی که توی خونه بودن گفت:شما دوتا،برید بیرون.
دوتا مرد تعظیم کردن و رفتن بیرون.
مرد روبه روم نشست و...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک²⁰
از آغوش تهیونگ در اومدم و سعی کردم بلند شم اما پاهام جون نداشت و خوردم زمین.
تهیونگ از دستم گرفت و بغلم کرد،بلندم کرد و به سمت عمارت رفت.
در اتاق رو باز کرد و آروم منو گذاشت روی تخت.
دستی توی موهاش کشید و روی تخت نشست و گفت:چرا از صدای اسلحه میترسی؟
با صدای ضعیفی گفتم:خاطرهی بدی ازش دارم
تهیونگ بلند شد و به سمت در رفت و گفت:استراحت کن
و بعد از اتاق خارج شد.
هوفی کشیدم و سعی کردم افکارم رو پاک کنم،چشمام گرم شد و خوابم برد.
بلند شدم و روی تخت نشستم،اتاق تاریک تاریک بود و شمعی روشن نبود.
بلند شدم و به سمت در رفتم،همه جا تاریک بود.
یعنی همه خوابیدن؟
داشتم به اطرافم نگاه میکردم که یهو درد شدیدی روی سرم احساس کردم،مایه گرمی روی صورتم جاری شد و بی هوش شدم..
سردی،رطوبت..
سرم خیلی درد میکرد،سعی کردم چشمامو باز کنم،همه جا تار بود و کم کم همه چیز واضح شد.
یه خونه خرابه که از سقفش آب میچکید.
یه مرد با کت و شلوار سیاه جلوم ایستاده بود و با نیشخند بهم نگاه میکرد،دوتا مرد دیگه هم توی خونه بودن.
سعی کردم بلند شم اما دست و پاهام بسته بودن.
مرد قهقهه ای سر داد و گفت:بلاخره مادام رزیتا بیدار شدن
با گریه گفتم:شـ...شما..کی...کی هستید
دستشو برد بالا و روی صورتم فرود اورد.
مزه خـون رو توی دهنم احساس کردم.
از موهام گرفت و کشید،دردش کل تنم رو به لرزه داورد.
از میون دندوناش گفت:با اجازه کی گریه میکنی؟
موهامو رها کرد و چونمو گرفت و گفت:پس تهیونگ عاشق این ناز و عشوه هات شده
بلند شد و رو به دوتا مردی که توی خونه بودن گفت:شما دوتا،برید بیرون.
دوتا مرد تعظیم کردن و رفتن بیرون.
مرد روبه روم نشست و...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۹.۰k
- ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط