ɴᴀɢʜᴀsʜ ʀᴏᴢ ʜᴀʏᴇ sᴏᴏʀᴀᴛʏ ⁷
کوک برگشت سمت منو یوری که با دیدن قیافه های شوک زده و ترسیده ی ما از خنده رید به خودش . گوشه ی لبش پاره شده بود و خون میومد . حرصی گفتم :
ا/ت : مرگ بگیری ، به چی میخندی ؟؟
دستاشو توی جیبش فرو برو و گفت :
کوک : هیچی ، فقط دیگه هیچوفت نترس ، چون قیافت شبیه کابوسم های شبونم میشه .
پشت چشمی نازک کردم .
ا/ت : کوفت ، بیاین خونه ی ما تا زخماتون رو پانسمان بکنم .
کوک : خودمون بلدیم . چماق که نخوردم .
ا/ت : آقای عصا قورت داده ، لج نکن .
آرنج لباس تهیونگ و یقه ی کوک رو کشیدم و یوری هم جلوی ما راه افتاد . دو بلوک رفتیم بالاتر و پرتشون کردم توی خونمون .
کوک : چه طرز برخورد با مسدومه ؟؟
تهیونگ : توی آزکابان هم اینطوری رفتار نمیکنن با آدم .
منو یوری همزمان گفتیم :
یوری ، ا/ت : هری پاتر .
دوتاشون خندیدن که آخ ریز کوک به گوشم رسید . زخم گوشه ی لبش بیشتر ازش خون میرفت . خواستم بنشونمون سر مبلا که چشمم به شلوار نخی گل گلیم که انگار از دهات کش رفته بودم خورد که با خشتک افتاده بود روی دسته ی مبل . سریع با انگشت شصت پام کشیدمش کنار و پشتم قایمش کردم ، نشوندمشون و رفتم توی اتاقم . جعبه ی کمک های اولیه ام رو برداشتم و گذاشتم سر میز . یوری فورا گفت :
یوری : من زخم تهیونگ روی پانسمان میکنم تو هم مال کوک رو پانسمان کن .
وا رفتم با این حرفش . شل و ول گفتم :
ا/ت : باشه .
وسایل مورد نیاز رو دراوردم و خواستم بشینم جفتش که دیدم روی مبل تک نفره نشسته و مبلا هر کدوم یه آت و آشغالی روشونه . کلافه گفتم :
ا/ت : بشین روی زمین .
کوک : نه اذیت میشم .
ا/ت : گفتم بشین روی زمین .
یهویی کشیدم توی بغل خودش و نشوندم روی پاش .
کوک : گفتم که ، اذیت میشم . حالا هم کارتو بکن .
خجالت کشیدم اونم چه جورمم . آروم زخمش رو با بتادین پاک کردم تا عفونت نکنه و بعدم خشکش کردم و چسب و و پانسمانش کردم . به لطف پدرم که پزشک بود همه ی اینا رو بلد بودم . خوبه یه جایی به دردم خورد .
ا/ت : تموم شدش .
خواستم بلند شم که محکم گرفتم .
کوک : بشین .
انقدر لحنش دستوری بود که مقاومتی نکردم و برگشتم سر جام . نگاهشو به چشمام دوخت و آروم کل صورتمو آنالیز کرد ، انگار که حفظش کرده باشه یهویی سرشو انداخت پایین و مچ دستمو ول کرد .
کوک : ببخشید . حالا برو .
از سر پاش بلند شدم که چشمم خورد به یوری و تهیونگ . داشتن همو ماچ میکردن . چشمام اندازه ی نعلبکی گنده شده بودن . در کثری از ثانیه فلاش خورد توی صورتشون و کوک کنار گوشم گفت :
کوک : اینم مدرک .
تهیونگ و یوری از هم جدا شدن که یوری گفت :
یوری : چی شد چرا انگار برق رفت ؟؟
ا/ت : ( دروغ ) هیچی ، برقا قطع و وصل شدن چیزی نیست .
ا/ت : مرگ بگیری ، به چی میخندی ؟؟
دستاشو توی جیبش فرو برو و گفت :
کوک : هیچی ، فقط دیگه هیچوفت نترس ، چون قیافت شبیه کابوسم های شبونم میشه .
پشت چشمی نازک کردم .
ا/ت : کوفت ، بیاین خونه ی ما تا زخماتون رو پانسمان بکنم .
کوک : خودمون بلدیم . چماق که نخوردم .
ا/ت : آقای عصا قورت داده ، لج نکن .
آرنج لباس تهیونگ و یقه ی کوک رو کشیدم و یوری هم جلوی ما راه افتاد . دو بلوک رفتیم بالاتر و پرتشون کردم توی خونمون .
کوک : چه طرز برخورد با مسدومه ؟؟
تهیونگ : توی آزکابان هم اینطوری رفتار نمیکنن با آدم .
منو یوری همزمان گفتیم :
یوری ، ا/ت : هری پاتر .
دوتاشون خندیدن که آخ ریز کوک به گوشم رسید . زخم گوشه ی لبش بیشتر ازش خون میرفت . خواستم بنشونمون سر مبلا که چشمم به شلوار نخی گل گلیم که انگار از دهات کش رفته بودم خورد که با خشتک افتاده بود روی دسته ی مبل . سریع با انگشت شصت پام کشیدمش کنار و پشتم قایمش کردم ، نشوندمشون و رفتم توی اتاقم . جعبه ی کمک های اولیه ام رو برداشتم و گذاشتم سر میز . یوری فورا گفت :
یوری : من زخم تهیونگ روی پانسمان میکنم تو هم مال کوک رو پانسمان کن .
وا رفتم با این حرفش . شل و ول گفتم :
ا/ت : باشه .
وسایل مورد نیاز رو دراوردم و خواستم بشینم جفتش که دیدم روی مبل تک نفره نشسته و مبلا هر کدوم یه آت و آشغالی روشونه . کلافه گفتم :
ا/ت : بشین روی زمین .
کوک : نه اذیت میشم .
ا/ت : گفتم بشین روی زمین .
یهویی کشیدم توی بغل خودش و نشوندم روی پاش .
کوک : گفتم که ، اذیت میشم . حالا هم کارتو بکن .
خجالت کشیدم اونم چه جورمم . آروم زخمش رو با بتادین پاک کردم تا عفونت نکنه و بعدم خشکش کردم و چسب و و پانسمانش کردم . به لطف پدرم که پزشک بود همه ی اینا رو بلد بودم . خوبه یه جایی به دردم خورد .
ا/ت : تموم شدش .
خواستم بلند شم که محکم گرفتم .
کوک : بشین .
انقدر لحنش دستوری بود که مقاومتی نکردم و برگشتم سر جام . نگاهشو به چشمام دوخت و آروم کل صورتمو آنالیز کرد ، انگار که حفظش کرده باشه یهویی سرشو انداخت پایین و مچ دستمو ول کرد .
کوک : ببخشید . حالا برو .
از سر پاش بلند شدم که چشمم خورد به یوری و تهیونگ . داشتن همو ماچ میکردن . چشمام اندازه ی نعلبکی گنده شده بودن . در کثری از ثانیه فلاش خورد توی صورتشون و کوک کنار گوشم گفت :
کوک : اینم مدرک .
تهیونگ و یوری از هم جدا شدن که یوری گفت :
یوری : چی شد چرا انگار برق رفت ؟؟
ا/ت : ( دروغ ) هیچی ، برقا قطع و وصل شدن چیزی نیست .
۳۸.۵k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.