chapter
chapter: 1
part: 3
گاهی اوقات اون میتونست مهربون تر باشه
گاهی اوقات
اگه میدونستم روز عروسیمون اخرین باریه که اون بهم لبخند میزنه، به پشت سرم میچرخیدمو به بیرون کلیسا میدوییدم
صدای کوبیدن در قط شد، صدای نرو که چند نفس عمیق میکشید تا خشمش فروکش کنه و صداش به حالت طبیعی برگرده "کارامیا«عزیزم» بزار بیام تو، قول میدم بهت اسیب نرسونم "
از جام به ارومی بلند شدمو به سمت در رفتم، انگار که تو گدازه ها شنا میکردم
حتی یک کلمه از دهانش را باور نمیکنم، اما از ترس دولا شدن خسته شدهام. در حالی که با او صحبت میکنم، روی پاهای خودم میایستم.
حتی یه کلمه از حرفاشو باور نمیکردم، اما از این که از ترس دولا بشم خسته شدم، درحالی که به سمت در میرفتم شروع به صحبت کردن کردم
با صدای لرزون گفتم "نِرو، باید بری، برو جایی اروم شو، بعد باهم صحبت میکنیم"
نمیخوام بعدا باهاش صحبت کنم، دیگه هیچ وقت نمیخوام اون مرد ترسناک رو ببینم، اون ماهایی که نبود، شب هام از ترسو تنهایی تبدیل به خاکستر شده بودن، با خودم میگفتم ایا ممکنه دوباره گرمای تنش رو احساس کنم، اما اون بدبختی در مقایسه با جهنمی که الان دارم توش زندگی میکنم، یه سعادته
غر زد"چرا باید این کارو بکنم؟"
"چون ازت میترسم"
لحظه ای سکوت برقرار شد و فک کردم که تونستم قانعش کنم اما چیزی باتمام قدرت بت در برحورد کرد نرو تمام بدنش رو سمت در هول داد و با شونش به در ضربه زد.
"ریتا، این در لعنتی رو باز کن"
part: 3
گاهی اوقات اون میتونست مهربون تر باشه
گاهی اوقات
اگه میدونستم روز عروسیمون اخرین باریه که اون بهم لبخند میزنه، به پشت سرم میچرخیدمو به بیرون کلیسا میدوییدم
صدای کوبیدن در قط شد، صدای نرو که چند نفس عمیق میکشید تا خشمش فروکش کنه و صداش به حالت طبیعی برگرده "کارامیا«عزیزم» بزار بیام تو، قول میدم بهت اسیب نرسونم "
از جام به ارومی بلند شدمو به سمت در رفتم، انگار که تو گدازه ها شنا میکردم
حتی یک کلمه از دهانش را باور نمیکنم، اما از ترس دولا شدن خسته شدهام. در حالی که با او صحبت میکنم، روی پاهای خودم میایستم.
حتی یه کلمه از حرفاشو باور نمیکردم، اما از این که از ترس دولا بشم خسته شدم، درحالی که به سمت در میرفتم شروع به صحبت کردن کردم
با صدای لرزون گفتم "نِرو، باید بری، برو جایی اروم شو، بعد باهم صحبت میکنیم"
نمیخوام بعدا باهاش صحبت کنم، دیگه هیچ وقت نمیخوام اون مرد ترسناک رو ببینم، اون ماهایی که نبود، شب هام از ترسو تنهایی تبدیل به خاکستر شده بودن، با خودم میگفتم ایا ممکنه دوباره گرمای تنش رو احساس کنم، اما اون بدبختی در مقایسه با جهنمی که الان دارم توش زندگی میکنم، یه سعادته
غر زد"چرا باید این کارو بکنم؟"
"چون ازت میترسم"
لحظه ای سکوت برقرار شد و فک کردم که تونستم قانعش کنم اما چیزی باتمام قدرت بت در برحورد کرد نرو تمام بدنش رو سمت در هول داد و با شونش به در ضربه زد.
"ریتا، این در لعنتی رو باز کن"
- ۱.۹k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط