شاه قلب قسمت۵
شاه قلب #قسمت۵
-ای خداکی میرسه من دیگه اینو نبینم.
-میرسه زیادخودتوناراحت نکن
-انشالله هرچه زودتر بهتر..حالا هم برو جلو چشمم نباش بادیدن ریختت تهوع میگیرم..
-لبخندی زد سرشوتکون دادورفت..
-سایه میگم این پسره یه جوری نیست بنظرت؟؟
-چجوری؟
-حس میکنم مریضه ..زیر چشماش سیاه شده
-یعنی اعتیاد داره؟!.
-وامگه هرکی زیرچشماش سیاه شدیاگود افتاد اعتیاد داره مریضیایی دیگه هم هستا..
-ولش کن بابا به منو تو چه مریضه که مریضه منو تو هم مریضیم کی میاد راجب حالمون کنجکاوی کنه..مریضه خداشفاش بده اول مغزشوشفابده یکم به خودش برسه حال مارو بهم نزنه.
-سایه یه سوال؟
-بپرس عزیزم-میگم اگه این بردیا اگه تیپ وقیافش عوض بشه تورفتارت باهاش همینطوره یاتعغیرمیکنه؟ -این چه خودشو تعغیر بده چه نده بازم چندش وحال بهم زنه ..همراه بهناز داخل کلاس شدیم سعید یکی از پسرای مغرور کلاس که نصفی از دخترا دنبالش بودن داشت بااون پسره ای چندش حرف میزد..باز فضولیم گل کرد..
-میگم سعید خان یوقت چندشی طرف به تو هم سرایت نکنه میدونی که نصفی از دخترادنبالتن .یهو میبینی توهم شدی عین این دیگه همه ای دختراپر .سعید نیشخندی زدو..
-چه بهتر پس لازم شد از فردا مثل آقای غلامی لباس بپوشم .
چندشه نگام کرد صورتش یجوری شده بود مثل همیناکه میخوانربالا بیارن ولی به زورخودشونو نگه میدارن..
-آره بپوش فکر کنم خیلی بهت بیاد..
-شکن نکن که میاد
دوباره به چندشه نگاه کردم.. رنگش پریده بود وسینشو ماساژ میداد بادست لرزون دکمه ای بالای پیرهنشو باز کرد ودستشو روگلوش میکشید هیچ عکس العملی انجام ندادم مات فقط نگاهش میکردم .سعیدوبهنازاصل حواسشون به کارای چندشه نبود بقیه بچهام همینطور..وقتی متوجه نگاه من شد سسریع ازجاش بلندشدوسرفه کنان از اتاق بیرون رفت.-این چش شد یهو..سعیدم بلند شد ودنبالش رفت..----سایه نگفتم این یه مشکلی داره..
-به منو تو چه آخه هی گیر دادی بهش..شریه چندش کمترروکره ای خاکی به کی برمیخوره ..به هیچکس ..بنظرمن که اعتیادداره موادگیرش نیومده بود دردامانشو بریده بود..کلاس دانشگاه وپایین آورده بااین ریختش..حالاهم که زیرچشماش کبودشده...شده عین این معتادا...که هستش..
؟؟؟؟؟
باخستگی درخونه روباز کردم وداخل شدم..
-مامان خانم دختر خسته ات امد..مامان از تو آشپزخونه نگام کرد..
-خوش امد .به مامان نزدیک شدم وبوسه ای روگونه ای برجسته اش کاشتم .-آخ که چه کیفی میده این گونه هارو ببوسی خوشبحال بابا..
نویسنده؛S.ℳa.Eɦ
-ای خداکی میرسه من دیگه اینو نبینم.
-میرسه زیادخودتوناراحت نکن
-انشالله هرچه زودتر بهتر..حالا هم برو جلو چشمم نباش بادیدن ریختت تهوع میگیرم..
-لبخندی زد سرشوتکون دادورفت..
-سایه میگم این پسره یه جوری نیست بنظرت؟؟
-چجوری؟
-حس میکنم مریضه ..زیر چشماش سیاه شده
-یعنی اعتیاد داره؟!.
-وامگه هرکی زیرچشماش سیاه شدیاگود افتاد اعتیاد داره مریضیایی دیگه هم هستا..
-ولش کن بابا به منو تو چه مریضه که مریضه منو تو هم مریضیم کی میاد راجب حالمون کنجکاوی کنه..مریضه خداشفاش بده اول مغزشوشفابده یکم به خودش برسه حال مارو بهم نزنه.
-سایه یه سوال؟
-بپرس عزیزم-میگم اگه این بردیا اگه تیپ وقیافش عوض بشه تورفتارت باهاش همینطوره یاتعغیرمیکنه؟ -این چه خودشو تعغیر بده چه نده بازم چندش وحال بهم زنه ..همراه بهناز داخل کلاس شدیم سعید یکی از پسرای مغرور کلاس که نصفی از دخترا دنبالش بودن داشت بااون پسره ای چندش حرف میزد..باز فضولیم گل کرد..
-میگم سعید خان یوقت چندشی طرف به تو هم سرایت نکنه میدونی که نصفی از دخترادنبالتن .یهو میبینی توهم شدی عین این دیگه همه ای دختراپر .سعید نیشخندی زدو..
-چه بهتر پس لازم شد از فردا مثل آقای غلامی لباس بپوشم .
چندشه نگام کرد صورتش یجوری شده بود مثل همیناکه میخوانربالا بیارن ولی به زورخودشونو نگه میدارن..
-آره بپوش فکر کنم خیلی بهت بیاد..
-شکن نکن که میاد
دوباره به چندشه نگاه کردم.. رنگش پریده بود وسینشو ماساژ میداد بادست لرزون دکمه ای بالای پیرهنشو باز کرد ودستشو روگلوش میکشید هیچ عکس العملی انجام ندادم مات فقط نگاهش میکردم .سعیدوبهنازاصل حواسشون به کارای چندشه نبود بقیه بچهام همینطور..وقتی متوجه نگاه من شد سسریع ازجاش بلندشدوسرفه کنان از اتاق بیرون رفت.-این چش شد یهو..سعیدم بلند شد ودنبالش رفت..----سایه نگفتم این یه مشکلی داره..
-به منو تو چه آخه هی گیر دادی بهش..شریه چندش کمترروکره ای خاکی به کی برمیخوره ..به هیچکس ..بنظرمن که اعتیادداره موادگیرش نیومده بود دردامانشو بریده بود..کلاس دانشگاه وپایین آورده بااین ریختش..حالاهم که زیرچشماش کبودشده...شده عین این معتادا...که هستش..
؟؟؟؟؟
باخستگی درخونه روباز کردم وداخل شدم..
-مامان خانم دختر خسته ات امد..مامان از تو آشپزخونه نگام کرد..
-خوش امد .به مامان نزدیک شدم وبوسه ای روگونه ای برجسته اش کاشتم .-آخ که چه کیفی میده این گونه هارو ببوسی خوشبحال بابا..
نویسنده؛S.ℳa.Eɦ
۴۷.۷k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.