شاه قلب قسمت۷
شاه قلب #قسمت۷
-انشالله همین قسمتت بشه..
-واا توبه توبه خدانکنه زبونتو گاز بگیر.منو چه به اون اوسکل چندش.
-لازم شد پسره رو ببینم یه حرفایی باهاش دارم..متعرض گفتم..
-بابا یه چیزی به این پسرت بگو..بابا درحالیکه چایشو مزه مزه میکرد گفت:
-دختر من فعلا به ازدواج فکرنمیکنه اول باید درسشو تموم کنه بره سریه کارخوب بعد حالا یه تصمیمی واسه ازدواجش میگیریم..زبونموبراسهندبیرون اوردم..اونم خندید..
-آخه کی میگه این چیزی میشه..درضمن اونی که الان بخواد عاشق این بشه وبهش پیشنهاد ازدواج بده واقعااحمقه ..
-باباااا
-سهند چراسربه سرش میزاری..
-مگه دروغ میگم بچه ننست خدایش ..
-بچه ننه تویی نه من..
-آره دارم مشاهده میکنم..
-اه پس این استاد کی میاد ..
-حتماخیلی دلتنگ آقای جعفری هستی..این چندشه باز حرف زد شیطونه میگه فکشو بیارم پایین..بانازگفتم
-آره چندوقته ندیدمش دلم براش یه زره شده حرفیه؟؟
-نه حرفی نیست .دلت مال خودته برای یکی تنگ میشه برای یکی هم سنگ میشه.اینوگفت وشروع کرد به نوشتن چیزی روی دفترش.دوتا دستمو روگوشام گذاشتم وزبونمو درآوردم بعد دستمو سمت قلبم بردم به حالت اینکه یه سنگ بیرون آوردم بالا پاینش انداختم وپرت کردم سمتش.همه ای بچه هاخندیدن جز سعید که بایه حالت چندش مانندی نگام میکردواون چندش از همه جابی خبر.روبه سعیدگفتم،
-هان چیه؟آدم ندیدی اینجوری نگاه میکنی؟؟چندشه سمتم چرخیدوگفت:
-آدم دیده وحوش ندیده..
-چیییی؟ این الان به من چی گفت .من وحشم باعجله سمتش رفتم وشروع کردم به کشیدن موهاش..-پسره ای چندش خودت که عین میمونی چی ..عوضی بی همه چیز ..نشونت میدم.اعصبانیت دستامو از موهاش جداکردودستش بالا رفت سریع چشمامو روهم فشردم ومنتظرسیلیش موندم ولی هیچ خبری نشد آروم یکی ازچشمامو باز کردم دستش همون بالا متوقف شده بود..اون یکی چشمم بازکردموبهش خیره شدم..دستش کمی میلرزید.باخشم دستشو مشت کرد.وحشیی نثارم کردورفت..بغض کردم ولی اجازه ندادم اشکام بریزه ..چون من مال گریه کردن نیستم..باعجله از کلاس بیرون امدم..داخل دستشویی شدم وکلی آب به صورتم پاشیدم..یه چند دقیقه ای همونجا موندم بعدش بیرون امدم..
چشمم بهش افتاددست به سینه روی صندلی نشسته بودوغرق درافکارش..بنظرم امدم یکم زیاده روی کردم..نباید اونطوری موهاشومیکشیدم یابهش میگفتم بی همه چیز..شمرده شمرده بهش نزدیک شدم..
-بازچی میخوای بارم کنی؟...یابسم الله ازکجافهمیدمنم..
-اجازه هست بشینم؟
-خیر این همه جاهست برویه جای دیگه بشین ...
-هه هه هه چندش نچسب..میمون
-صفت دیگه ای هم مونده بهم نسبت نداده باشی..
-اگه مونده باشه مطمعن باش ازت دریغ نمیکنم..فعلا باعجله سمت کلاسا راه افتادم.
نویسنده؛Smaeh
-انشالله همین قسمتت بشه..
-واا توبه توبه خدانکنه زبونتو گاز بگیر.منو چه به اون اوسکل چندش.
-لازم شد پسره رو ببینم یه حرفایی باهاش دارم..متعرض گفتم..
-بابا یه چیزی به این پسرت بگو..بابا درحالیکه چایشو مزه مزه میکرد گفت:
-دختر من فعلا به ازدواج فکرنمیکنه اول باید درسشو تموم کنه بره سریه کارخوب بعد حالا یه تصمیمی واسه ازدواجش میگیریم..زبونموبراسهندبیرون اوردم..اونم خندید..
-آخه کی میگه این چیزی میشه..درضمن اونی که الان بخواد عاشق این بشه وبهش پیشنهاد ازدواج بده واقعااحمقه ..
-باباااا
-سهند چراسربه سرش میزاری..
-مگه دروغ میگم بچه ننست خدایش ..
-بچه ننه تویی نه من..
-آره دارم مشاهده میکنم..
-اه پس این استاد کی میاد ..
-حتماخیلی دلتنگ آقای جعفری هستی..این چندشه باز حرف زد شیطونه میگه فکشو بیارم پایین..بانازگفتم
-آره چندوقته ندیدمش دلم براش یه زره شده حرفیه؟؟
-نه حرفی نیست .دلت مال خودته برای یکی تنگ میشه برای یکی هم سنگ میشه.اینوگفت وشروع کرد به نوشتن چیزی روی دفترش.دوتا دستمو روگوشام گذاشتم وزبونمو درآوردم بعد دستمو سمت قلبم بردم به حالت اینکه یه سنگ بیرون آوردم بالا پاینش انداختم وپرت کردم سمتش.همه ای بچه هاخندیدن جز سعید که بایه حالت چندش مانندی نگام میکردواون چندش از همه جابی خبر.روبه سعیدگفتم،
-هان چیه؟آدم ندیدی اینجوری نگاه میکنی؟؟چندشه سمتم چرخیدوگفت:
-آدم دیده وحوش ندیده..
-چیییی؟ این الان به من چی گفت .من وحشم باعجله سمتش رفتم وشروع کردم به کشیدن موهاش..-پسره ای چندش خودت که عین میمونی چی ..عوضی بی همه چیز ..نشونت میدم.اعصبانیت دستامو از موهاش جداکردودستش بالا رفت سریع چشمامو روهم فشردم ومنتظرسیلیش موندم ولی هیچ خبری نشد آروم یکی ازچشمامو باز کردم دستش همون بالا متوقف شده بود..اون یکی چشمم بازکردموبهش خیره شدم..دستش کمی میلرزید.باخشم دستشو مشت کرد.وحشیی نثارم کردورفت..بغض کردم ولی اجازه ندادم اشکام بریزه ..چون من مال گریه کردن نیستم..باعجله از کلاس بیرون امدم..داخل دستشویی شدم وکلی آب به صورتم پاشیدم..یه چند دقیقه ای همونجا موندم بعدش بیرون امدم..
چشمم بهش افتاددست به سینه روی صندلی نشسته بودوغرق درافکارش..بنظرم امدم یکم زیاده روی کردم..نباید اونطوری موهاشومیکشیدم یابهش میگفتم بی همه چیز..شمرده شمرده بهش نزدیک شدم..
-بازچی میخوای بارم کنی؟...یابسم الله ازکجافهمیدمنم..
-اجازه هست بشینم؟
-خیر این همه جاهست برویه جای دیگه بشین ...
-هه هه هه چندش نچسب..میمون
-صفت دیگه ای هم مونده بهم نسبت نداده باشی..
-اگه مونده باشه مطمعن باش ازت دریغ نمیکنم..فعلا باعجله سمت کلاسا راه افتادم.
نویسنده؛Smaeh
۵۶.۹k
۰۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.