شراب گیلاس p14
شراب_گیلاس p14
صدای قلب اماندا رو میشنید ...میدونست دیگه گریه نمیکنه ...ولی صدایقلبش...قبل از اینکه از صدای قلب اماندا دیونه بشه بیرون رفت...
اماندا همچنان سر جاش ایستاده بود ...حس میکرد قلبش داره از جا کنده میشه ...هیچ چیز به جز حرفای جونگکوک تو ذهنش نبود ...صدای بم
جونگکوک تو سرش چرخ میخورد...
تو فرق داری"...نه میخوام از دستت بدم...نه اونقدر به دستت بیارم که بازم از دستت بدم"
"فرق داری لعنتی"
حس کرد دستش درد گرفته ...به دستش نگاه کرد میتونست قسم بخوره جای انگشتای جونگکوک رو دستش داشت کبود میشد با کوبیده شدن در و اون صدای وحشتناک از ترس پرید و به خودش
اومده بود...جونگکوک رفته بود...دلش طاقت نیاورده بود...مگه از دیشب تا حالا چقد پیش اماندا بود که بتونه دوباره ازش دور باشه؟ دو روز بسش نبود؟...دلش تنگ شده بود ...برای اماندا... امانداش...دخترکوچولوش ...و حالا فقط پشت در خونه نشسته بود...فکراش داشت مغزشو سوراخ میکرد..."چرا داد زدم؟؟ چرا اذیتش کردم؟؟ چرا ترسوندمش؟؟"نزدیک دو ساعت از بحثشون گذشته بود و اماندا هنوز هم همونجا بود ...با این فرق که رو زمین یخ نشسته بود هنوزم صدای جونگکوک توی سرش بود...داشت دیونه ش میکرد نمیتونست بفهمه تو سر جونگکوک چی میگذره و این براش گیج کننده بود..."چرا جونگکوک اون حرفارو زده بود؟؟"هنوزم بوی بدن جونگکوکو میتونست حس کنه...جونگکوکی که جلوش ایستاده بود و محکم دستشو فشار میداد ...جونگکوکی که چشماش...
چشماش غیرعادی بود...جونگکوک نمیتونست صدای قلب اماندا رو بشنوه ...و نمیتونست آروم
بگیره ...از جلوی در بلند شدو وارد خونه شد هیچ ایده ای نداشت که چطور با اماندا رفتار کنه...
اصلا بره پیشش یا نه...ولی دلش آروم میشد مگه؟! تا حالا اینجوری با هم بحث نداشتن...
اولین بار و آخرین بار( ؟ )بود
آروم در اتاقشو باز کرد اماندا سرشو بالا آورد و با چشمای سرخش بخاطر گریه قبلی به جونگکوک نگاه کرد جونگکوک اون لحظه فقط یک جمله
رو تودلش تکرار کرد...
"ای کاش اینجوری نگاهم نکنی"....
آروم سمت اماندا رفت دستشو گرفت و خواست بلندش کنه ولی اماندا تکون نخورد...نگاهشو از جونگکوک نگرفته بود ...اون نگاه خیره به چشمای جونگکوک انگار که میخواست از چشماش معنی حرفاش رو بفهمه...جونگکوک وقتی دید اماندا بلند نشد دستشو زیر پاهای اماندا گذاشت و بلندش کرد... اماندا هیچی نمیگفت ...و هیچ تکونی هم نمیخورد ...فقط نگاه میکرد به چشمایی که حالا عادی تر به نظر
میرسید تو اون گوله آتیش کدوم حقیقتو جستجو میکرد؟؟؟!!!! اماندا رو...رو تخت گذاشت پشتش بالشت گذاشت و رو پاهاش رو با پتوی نازکی پوشوند آروم دست اماندا رو گرفت و به بازوش نگاه کرد ...هیچکدوم هیچی نمیگفتن ...و نگاه های خیره اماندا هنوزم ادامه داشت که این باعث میشد جونگکوک سرش رو پایین نگه داره تا چشمای معصوم و قرمز اماندا رو نبینه...
جونگکوک سرش رو سمت بازوی اماندا برد اماندا هنوز نمیدونست جونگکوک میخواد چیکار کنه...
وقتی لبهای جونگکوک رو بازوش و درست روی جای دست خودش نشست خواست دستشو بکشه ولی این فقط یه دستور از مغزش بود ...که بدنش
هیچوقت نتونست ازش اطاعت کنه...
جونگکوک نمیتونست لبشو برداره ...چشماشو بسته بودو دلش میخواست این لحظه رو تا ابد نگه داره ...تا ابد...بوسه آروم دیگه ای زد و بالاخره سرشو عقب آورد انگشتای اماندا رو بین انگشتای خودش قفل کرد... اماندا حالا بیشتر گیج شده بود با تعجب به جونگکوک نگاه میکرد
صدای قلب اماندا رو میشنید ...میدونست دیگه گریه نمیکنه ...ولی صدایقلبش...قبل از اینکه از صدای قلب اماندا دیونه بشه بیرون رفت...
اماندا همچنان سر جاش ایستاده بود ...حس میکرد قلبش داره از جا کنده میشه ...هیچ چیز به جز حرفای جونگکوک تو ذهنش نبود ...صدای بم
جونگکوک تو سرش چرخ میخورد...
تو فرق داری"...نه میخوام از دستت بدم...نه اونقدر به دستت بیارم که بازم از دستت بدم"
"فرق داری لعنتی"
حس کرد دستش درد گرفته ...به دستش نگاه کرد میتونست قسم بخوره جای انگشتای جونگکوک رو دستش داشت کبود میشد با کوبیده شدن در و اون صدای وحشتناک از ترس پرید و به خودش
اومده بود...جونگکوک رفته بود...دلش طاقت نیاورده بود...مگه از دیشب تا حالا چقد پیش اماندا بود که بتونه دوباره ازش دور باشه؟ دو روز بسش نبود؟...دلش تنگ شده بود ...برای اماندا... امانداش...دخترکوچولوش ...و حالا فقط پشت در خونه نشسته بود...فکراش داشت مغزشو سوراخ میکرد..."چرا داد زدم؟؟ چرا اذیتش کردم؟؟ چرا ترسوندمش؟؟"نزدیک دو ساعت از بحثشون گذشته بود و اماندا هنوز هم همونجا بود ...با این فرق که رو زمین یخ نشسته بود هنوزم صدای جونگکوک توی سرش بود...داشت دیونه ش میکرد نمیتونست بفهمه تو سر جونگکوک چی میگذره و این براش گیج کننده بود..."چرا جونگکوک اون حرفارو زده بود؟؟"هنوزم بوی بدن جونگکوکو میتونست حس کنه...جونگکوکی که جلوش ایستاده بود و محکم دستشو فشار میداد ...جونگکوکی که چشماش...
چشماش غیرعادی بود...جونگکوک نمیتونست صدای قلب اماندا رو بشنوه ...و نمیتونست آروم
بگیره ...از جلوی در بلند شدو وارد خونه شد هیچ ایده ای نداشت که چطور با اماندا رفتار کنه...
اصلا بره پیشش یا نه...ولی دلش آروم میشد مگه؟! تا حالا اینجوری با هم بحث نداشتن...
اولین بار و آخرین بار( ؟ )بود
آروم در اتاقشو باز کرد اماندا سرشو بالا آورد و با چشمای سرخش بخاطر گریه قبلی به جونگکوک نگاه کرد جونگکوک اون لحظه فقط یک جمله
رو تودلش تکرار کرد...
"ای کاش اینجوری نگاهم نکنی"....
آروم سمت اماندا رفت دستشو گرفت و خواست بلندش کنه ولی اماندا تکون نخورد...نگاهشو از جونگکوک نگرفته بود ...اون نگاه خیره به چشمای جونگکوک انگار که میخواست از چشماش معنی حرفاش رو بفهمه...جونگکوک وقتی دید اماندا بلند نشد دستشو زیر پاهای اماندا گذاشت و بلندش کرد... اماندا هیچی نمیگفت ...و هیچ تکونی هم نمیخورد ...فقط نگاه میکرد به چشمایی که حالا عادی تر به نظر
میرسید تو اون گوله آتیش کدوم حقیقتو جستجو میکرد؟؟؟!!!! اماندا رو...رو تخت گذاشت پشتش بالشت گذاشت و رو پاهاش رو با پتوی نازکی پوشوند آروم دست اماندا رو گرفت و به بازوش نگاه کرد ...هیچکدوم هیچی نمیگفتن ...و نگاه های خیره اماندا هنوزم ادامه داشت که این باعث میشد جونگکوک سرش رو پایین نگه داره تا چشمای معصوم و قرمز اماندا رو نبینه...
جونگکوک سرش رو سمت بازوی اماندا برد اماندا هنوز نمیدونست جونگکوک میخواد چیکار کنه...
وقتی لبهای جونگکوک رو بازوش و درست روی جای دست خودش نشست خواست دستشو بکشه ولی این فقط یه دستور از مغزش بود ...که بدنش
هیچوقت نتونست ازش اطاعت کنه...
جونگکوک نمیتونست لبشو برداره ...چشماشو بسته بودو دلش میخواست این لحظه رو تا ابد نگه داره ...تا ابد...بوسه آروم دیگه ای زد و بالاخره سرشو عقب آورد انگشتای اماندا رو بین انگشتای خودش قفل کرد... اماندا حالا بیشتر گیج شده بود با تعجب به جونگکوک نگاه میکرد
۹.۲k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.