شرابگیلاس p
شراب_گیلاس p16
"فلش بک"
دوازده سال پیش
اماندا بی توجه به همه که برای تولد اون دور اون جمع شدن تو خونه میدوید و با بادکنک سبزی که دستش بود بازی میکرد...شعری که جیمین یادش داده بود رو میخوند..."امانداا؟ اماندا کوچولو؟ بیا اینجا...ببین...عمو جیمین شمع روشن کرده تا تو فوت کنی...امروز تولد توئه نه ما...بدو بیا اینجا وروجک" جونگکوک اینارو با خنده به اماندا میگفت...با اون لباس سفید گشاد که خرس عروسکی قهوه ای رو شکمش خودنمایی میکرد...و کادوی الیا به اماندا بود برای تولدش...و
همون لحظه که وارد خونه شده بود هدیه ش رو گرفته بود و ازش استفاده کرده بود...و اون شلوار آبی کمرنگ که خود جونگکوک براش خریده بود ...انقد بانمک شده بود که به محض اینکه بادکنک رو تو دوتا دستای کوچیکش گرفت وبرگشت سمت جونگکوک تا حرف بزنه...همه با هم خندیدن..."اماندا بیا اینجا دیگه"جیمین با لحن بانمکی اینو به اماندا گفته بود و ازش خواست رو صندلیش بشینه..."باشه عمو...یعنی الان بادکنک بازی نکنم؟"
_نه عمو بیا میخوایم کیک بخوریم...کیکت داره آب میشه ها... اماندا مثل اینکه بادکنک سبز رنگش ارزشمند ترین چیزش تو اون لحظه باشه آروم بردش کنار اتاق و بغل مبل راحتی قایمش کرد ...چندلحظه نگاش کرد تا تکون نخوره و بعد با لبخند بانمکی سمت جونگکوک رفت...
جونگکوک دلش غش میرفت برای این اماندای بامزه که الان با اون لباس گشاد تو تنش مثل عروسک شده بود...
"بابا؟"
_بله اماندا
"برام کادو گرفتی؟؟"
_آره
"چرا"
_تولدته!!
یعنی چی؟"
_یعنی پنج سال پیش امروز تو به دنیا اومدی...
این دقیقا همون تاریخی بود که اماندا پا به خونه و دنیای جونگکوک گذاشته بود ...اولین روزش تو این خونه...."خب...خب...خب تولد بابا کیه؟؟"
جونگکوک موهای نرم اماندا رو نوازش کرد
_برای چی میپرسی کوچولو؟
"میخوام برا بابا کادو بگیرم"
همه خندیدن اماندا انقد شیرین زبون بود که تا صبح هم حرف میزد همه ساکت و آروم فقط بهش گوش میدادن..."اماندای من"...دلش نیومد ...چهره منتظر اماندا واقعا دوست داشت بدونه ...تولد "بابا"ش کیه...
"آخرین روز از آخرین ماه سال"
اماندا دستای جونگکوکو گرفت "برات یه اسب بزرگ و واقعی میخرم...از اونا که تو تلبیزون نشونم دادی"....جونگکوک نتونست خندش رو کنترل کنه ..چون اماندا داشت دقیقا با دستش هم ابعاد اون اسب فرضی رو نشون میداد و دستای کوچیکش زیادی برای این کار کوچیک بودن...بغلش کرد و چندین بار بوسیدش "خوشحالم میکنی اماندا"
اماندا رو روی صندلیش نشوند و کیکش رو جلو آورد..."آرزو کن"
اماندا دستآش رو با حالت بانمکی بهم گره زدو روبه روی صورتش آورد چشماشو محکم بهم فشار داد...من یه بابای دیگه میخوام...مثل جونگکوک و با صدای بلند زمزمه کرد" آپا...چون اون خیلی خوبه"....جونگکوک نمیتونست به حرفای اماندا
نخنده ...انقدر خندید تا قرمز شد...
جیمین و الیا هم همینطور بودن ...از حرفهای اماندا فقط میخندیدن...جونگکوک بین خنده هاش بریده بریده زمزمه کرد
"فلش بک"
دوازده سال پیش
اماندا بی توجه به همه که برای تولد اون دور اون جمع شدن تو خونه میدوید و با بادکنک سبزی که دستش بود بازی میکرد...شعری که جیمین یادش داده بود رو میخوند..."امانداا؟ اماندا کوچولو؟ بیا اینجا...ببین...عمو جیمین شمع روشن کرده تا تو فوت کنی...امروز تولد توئه نه ما...بدو بیا اینجا وروجک" جونگکوک اینارو با خنده به اماندا میگفت...با اون لباس سفید گشاد که خرس عروسکی قهوه ای رو شکمش خودنمایی میکرد...و کادوی الیا به اماندا بود برای تولدش...و
همون لحظه که وارد خونه شده بود هدیه ش رو گرفته بود و ازش استفاده کرده بود...و اون شلوار آبی کمرنگ که خود جونگکوک براش خریده بود ...انقد بانمک شده بود که به محض اینکه بادکنک رو تو دوتا دستای کوچیکش گرفت وبرگشت سمت جونگکوک تا حرف بزنه...همه با هم خندیدن..."اماندا بیا اینجا دیگه"جیمین با لحن بانمکی اینو به اماندا گفته بود و ازش خواست رو صندلیش بشینه..."باشه عمو...یعنی الان بادکنک بازی نکنم؟"
_نه عمو بیا میخوایم کیک بخوریم...کیکت داره آب میشه ها... اماندا مثل اینکه بادکنک سبز رنگش ارزشمند ترین چیزش تو اون لحظه باشه آروم بردش کنار اتاق و بغل مبل راحتی قایمش کرد ...چندلحظه نگاش کرد تا تکون نخوره و بعد با لبخند بانمکی سمت جونگکوک رفت...
جونگکوک دلش غش میرفت برای این اماندای بامزه که الان با اون لباس گشاد تو تنش مثل عروسک شده بود...
"بابا؟"
_بله اماندا
"برام کادو گرفتی؟؟"
_آره
"چرا"
_تولدته!!
یعنی چی؟"
_یعنی پنج سال پیش امروز تو به دنیا اومدی...
این دقیقا همون تاریخی بود که اماندا پا به خونه و دنیای جونگکوک گذاشته بود ...اولین روزش تو این خونه...."خب...خب...خب تولد بابا کیه؟؟"
جونگکوک موهای نرم اماندا رو نوازش کرد
_برای چی میپرسی کوچولو؟
"میخوام برا بابا کادو بگیرم"
همه خندیدن اماندا انقد شیرین زبون بود که تا صبح هم حرف میزد همه ساکت و آروم فقط بهش گوش میدادن..."اماندای من"...دلش نیومد ...چهره منتظر اماندا واقعا دوست داشت بدونه ...تولد "بابا"ش کیه...
"آخرین روز از آخرین ماه سال"
اماندا دستای جونگکوکو گرفت "برات یه اسب بزرگ و واقعی میخرم...از اونا که تو تلبیزون نشونم دادی"....جونگکوک نتونست خندش رو کنترل کنه ..چون اماندا داشت دقیقا با دستش هم ابعاد اون اسب فرضی رو نشون میداد و دستای کوچیکش زیادی برای این کار کوچیک بودن...بغلش کرد و چندین بار بوسیدش "خوشحالم میکنی اماندا"
اماندا رو روی صندلیش نشوند و کیکش رو جلو آورد..."آرزو کن"
اماندا دستآش رو با حالت بانمکی بهم گره زدو روبه روی صورتش آورد چشماشو محکم بهم فشار داد...من یه بابای دیگه میخوام...مثل جونگکوک و با صدای بلند زمزمه کرد" آپا...چون اون خیلی خوبه"....جونگکوک نمیتونست به حرفای اماندا
نخنده ...انقدر خندید تا قرمز شد...
جیمین و الیا هم همینطور بودن ...از حرفهای اماندا فقط میخندیدن...جونگکوک بین خنده هاش بریده بریده زمزمه کرد
- ۷.۶k
- ۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط