شراب گیلاس p15
شراب_گیلاس p15
جونگکوک با انگشتای کوچیک اماندا بازی میکرد تا جمله هاش روسرهم کنه..." اماندا...من...خب"
سرشو بالا گرفتو تو چشمای اماندا زل زد...
ببین اماندا."..باز هم نتونست حرف بزنه آهی کشید و سرشو بین دستاش گرفت "آه"...
موهاشو بهم ریخت و خیلی سریع جملشو گفت
"ببخشید"وقتی دید اماندا هیچ واکنشی نشون نمیده ادامه داد تو...تو دو ساعت رو این پارکتای سرد نشسته بودی!؟؟"
اماندا فقط سر تکون داد با صدای آرومی زمزمه کرد"دیگه اینکارو نکن"
اماندا بازم سر تکون داد جونگکوک انگشتای اماندا و دوباره بین دستاش گرفت...یا بدن خودش گر گرفته بود یا بدن دختر کوچولو و دستاش مخصوصا زیادی سرد بود...سعی کرد گرمشون کنه ...آروم آروم شروع کرد به حرف زدن..."ترسوندمت؟"
_اوهوم
"خیلی"؟
_اوهوم
می...میبخشی...ددیو؟"
اماندا بدون تردید دوباره زمزمه کرد : اوهوم
دستت درد میکنه اماندا؟"
_نه"....و چند ثانیه بعدش حرفشو اصلاح کرد : زیاد نه...جونگکوک دستای اماندا رو به صورت خودش چسبوند...هر کار دلت میخواد انجام بده...درسته...تو هیفده سالته...و من...من پدر واقعیت...نیستم چقد سخت بود زدن این حرفا برای جونگکوک ...انگار داشتن جونشو
میگرفتن ...اماندای که انقد لوس بزرگش کرده بود...میخواست بره تو دنیای آدمای کثیفی که حتی به خودشونم رحم نمیکردن ...آهی کشید و
ادامه داد من پدر واقعیت نیستمو بیشتر از این نمیخوام اذیتت کنم ...هرکاری که فکر میکنی درسته انجام بده ...من...من فقط فکر میکردم...اینجوری جات امن تره...تو زیادی دوست داشتنی و شکننده هستی اماندا...متاسفم"
که باعث آزارت شدم...نمیدونستم بخاطرش انقد اذیت میشی ...فقط خودخواه بودم که...
که تورو برای خودم میخواستم"
یه نفس عمیق کشید میدونست داره حرفاییو میزنه که نباید بزنه و این ممکنه اماندا رو بیشتر گیج کنه ...پس دیگه ادامه نداد همینقدر کافی بود...اماندا خواست حرف بزنه...
"جونگکوکی...تو"...
جونگکوک اجازه نداد ...توضیحی برای کارا و حرفاش نداشت چی باید میگفت؟ !انگشتای اماندا رو جلوی لبش گرفت و بوسه تندی بهشون زد..."ناهارو خودم درست میکنم...بعدش بریم بیرون؟"
_آرههه
جونگکوک صدای با آرامش اماندا رو شنید این بار اماندا بود که خودشو تو بغل جونگکوک پرت کرد. و جونگکوک عطر تن دختر کوچولوش رو به ریه هاش سپرد...یک هفته گذشته بود ...جونگکوک واقعا به رفت و آمدای امانداحساس تر شده بود ولی خب وقتی اماندا کنارش بود همه حسهای بدش رو فراموش میکرد و البته که دختر کوچولوش هم تمام کارها و دلیلش رو برای جونگکوک توضیح میداد ...کاملا نگرانی های جونگکوک رو درک میکرد...جونگکوک تصمیم گرفته بود این هفته شکار نره و کنار اماندا بمونه بعد از تولد اماندا هم میتونست شکار کنه دوست نداشت تنهاش بذاره و میترسید...که در نبودش برای امانداش اتفاقی بیوفته ...حس ترسی که از رابطه با آدم ها تو وجودش بود ...مثل غریزش به خون بود ...تغییر ناپذیر...هیچوقت این حس نفرت نسبت به آدم هایی که میتونن در لحظه ای عوض بشن رو از دست نمیداد ...آدم های کمی رو میشناخت که قابل اعتماد بودن ...کسایی مثل جیمین یا کای که همیشه بهش کمک کرده بودن تا به زندگی انسانی عادت کنه ...و اماندا رو به بهترین شکل بزرگ کنه.امروز تولد اماندا بودو اماندا هنوز خواب بود ...جونگکوک تقریبا همه چیز رو آماده کرده بود مثل بچه ها شده بود همیشه موقع تولد اماندا انقدر ذوق داشت...
تا قبل از وجود اماندا تو زندگیش...همیشه این کار رو تو لیست کارهای احمقانه آدم ها
میاورد ...که بخاطر ورودشون به دنیایی که فقط یه مدت محدود توش زندگی میکنن جشن میگیرن و احساس خوشحالی هم میکنند!...
اما ورود اماندا به زندگیش مساوی بود با تموم شدن تمام باورهاش...این بچه ...تمام جونگکوک رو عوض کرده بود ...با اینکه خودش تاریخ تولدش رو فراموش کرده بود ...اما وقتی اولین بار اماندا تو تولد پنج سالگیش با زبون شیرینی ازش پرسیده بود تولد جونگکوک کیه که براش کادو بخره ...جونگکوک نتونسته بود دل اماندا رو بشکنه و برای خودش تاریخ تولد انتخاب کرده بود..."آخرین روز از آخرین ماه سال"
بعدی؟
جونگکوک با انگشتای کوچیک اماندا بازی میکرد تا جمله هاش روسرهم کنه..." اماندا...من...خب"
سرشو بالا گرفتو تو چشمای اماندا زل زد...
ببین اماندا."..باز هم نتونست حرف بزنه آهی کشید و سرشو بین دستاش گرفت "آه"...
موهاشو بهم ریخت و خیلی سریع جملشو گفت
"ببخشید"وقتی دید اماندا هیچ واکنشی نشون نمیده ادامه داد تو...تو دو ساعت رو این پارکتای سرد نشسته بودی!؟؟"
اماندا فقط سر تکون داد با صدای آرومی زمزمه کرد"دیگه اینکارو نکن"
اماندا بازم سر تکون داد جونگکوک انگشتای اماندا و دوباره بین دستاش گرفت...یا بدن خودش گر گرفته بود یا بدن دختر کوچولو و دستاش مخصوصا زیادی سرد بود...سعی کرد گرمشون کنه ...آروم آروم شروع کرد به حرف زدن..."ترسوندمت؟"
_اوهوم
"خیلی"؟
_اوهوم
می...میبخشی...ددیو؟"
اماندا بدون تردید دوباره زمزمه کرد : اوهوم
دستت درد میکنه اماندا؟"
_نه"....و چند ثانیه بعدش حرفشو اصلاح کرد : زیاد نه...جونگکوک دستای اماندا رو به صورت خودش چسبوند...هر کار دلت میخواد انجام بده...درسته...تو هیفده سالته...و من...من پدر واقعیت...نیستم چقد سخت بود زدن این حرفا برای جونگکوک ...انگار داشتن جونشو
میگرفتن ...اماندای که انقد لوس بزرگش کرده بود...میخواست بره تو دنیای آدمای کثیفی که حتی به خودشونم رحم نمیکردن ...آهی کشید و
ادامه داد من پدر واقعیت نیستمو بیشتر از این نمیخوام اذیتت کنم ...هرکاری که فکر میکنی درسته انجام بده ...من...من فقط فکر میکردم...اینجوری جات امن تره...تو زیادی دوست داشتنی و شکننده هستی اماندا...متاسفم"
که باعث آزارت شدم...نمیدونستم بخاطرش انقد اذیت میشی ...فقط خودخواه بودم که...
که تورو برای خودم میخواستم"
یه نفس عمیق کشید میدونست داره حرفاییو میزنه که نباید بزنه و این ممکنه اماندا رو بیشتر گیج کنه ...پس دیگه ادامه نداد همینقدر کافی بود...اماندا خواست حرف بزنه...
"جونگکوکی...تو"...
جونگکوک اجازه نداد ...توضیحی برای کارا و حرفاش نداشت چی باید میگفت؟ !انگشتای اماندا رو جلوی لبش گرفت و بوسه تندی بهشون زد..."ناهارو خودم درست میکنم...بعدش بریم بیرون؟"
_آرههه
جونگکوک صدای با آرامش اماندا رو شنید این بار اماندا بود که خودشو تو بغل جونگکوک پرت کرد. و جونگکوک عطر تن دختر کوچولوش رو به ریه هاش سپرد...یک هفته گذشته بود ...جونگکوک واقعا به رفت و آمدای امانداحساس تر شده بود ولی خب وقتی اماندا کنارش بود همه حسهای بدش رو فراموش میکرد و البته که دختر کوچولوش هم تمام کارها و دلیلش رو برای جونگکوک توضیح میداد ...کاملا نگرانی های جونگکوک رو درک میکرد...جونگکوک تصمیم گرفته بود این هفته شکار نره و کنار اماندا بمونه بعد از تولد اماندا هم میتونست شکار کنه دوست نداشت تنهاش بذاره و میترسید...که در نبودش برای امانداش اتفاقی بیوفته ...حس ترسی که از رابطه با آدم ها تو وجودش بود ...مثل غریزش به خون بود ...تغییر ناپذیر...هیچوقت این حس نفرت نسبت به آدم هایی که میتونن در لحظه ای عوض بشن رو از دست نمیداد ...آدم های کمی رو میشناخت که قابل اعتماد بودن ...کسایی مثل جیمین یا کای که همیشه بهش کمک کرده بودن تا به زندگی انسانی عادت کنه ...و اماندا رو به بهترین شکل بزرگ کنه.امروز تولد اماندا بودو اماندا هنوز خواب بود ...جونگکوک تقریبا همه چیز رو آماده کرده بود مثل بچه ها شده بود همیشه موقع تولد اماندا انقدر ذوق داشت...
تا قبل از وجود اماندا تو زندگیش...همیشه این کار رو تو لیست کارهای احمقانه آدم ها
میاورد ...که بخاطر ورودشون به دنیایی که فقط یه مدت محدود توش زندگی میکنن جشن میگیرن و احساس خوشحالی هم میکنند!...
اما ورود اماندا به زندگیش مساوی بود با تموم شدن تمام باورهاش...این بچه ...تمام جونگکوک رو عوض کرده بود ...با اینکه خودش تاریخ تولدش رو فراموش کرده بود ...اما وقتی اولین بار اماندا تو تولد پنج سالگیش با زبون شیرینی ازش پرسیده بود تولد جونگکوک کیه که براش کادو بخره ...جونگکوک نتونسته بود دل اماندا رو بشکنه و برای خودش تاریخ تولد انتخاب کرده بود..."آخرین روز از آخرین ماه سال"
بعدی؟
۱۶.۱k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.