شراب گیلاس p13
شراب_گیلاس p13
تا بیشتر صدای قشنگ خنده هاش رو بشنوه...
جونگکوک آروم اماندارو... رو تخت گذاشت پیشونی اماندا رو بوسیدو پتو رو تا گردنش بالا کشید...آخرش هم حریف اماندا نشده بود تا بلوزش رو بپوشه ...بیرون اومد و دوش کوتاهی گرفت یک روز تمام خوابیده بود و نمیتونست بخوابه...با ذوق رفت تو اتاقی که تو آخرین قسمت خونه ی قدیمیش ساخته بود...تا اسب چوبی هجده سالگی اماندا رو کامل کنه و رنگش بزنه...جعبه کادو شده گوشی رو هم تو کمدش گذاشت و درش رو قفل کرد میدونست اماندا زیادی کنجکاوه..این عادتشو از بچگیش داشت که
دلش میخواست از همه چیز سر در بیاره...
درو بست تا اماندا از سرو صدای برخورد مغار و چوب اذیت نشه و از خواب آرومش نپره...
وقتی به خودش اومد ساعت پنج صبح بود...
و هنوز هم اسب اماندا کامل نشده بود دستش بخاطر کنده کاریهایی که رو اسب انجام میداد خسته شده بود و چشماش بخاطر نگاه کردن دائم
به نقش های ریز رو بدن اسب و کنده کاری تو نور کم درد میکردن...خوشحال بود که شش روز دیگه هم وقت داره چون میدونست اگر اینجوری پیش بره حداقل سه شب دیگه طول میکشید تا اسب کامل شه به شاهکارش نگاه کرد واقعا زیبا شده بود لیاقت اماندا زیباترین چیزها بود...مثل خودش که زیبا بود زیباترین و ظریف ترین موجود زندگی جونگکوک...مثل یه ماه وسط آسمونش...مثل یه قلب تو بدنش...مثل یه ماهی تو برکه ش...مثل یه رگ تو تنش...اماندا براش ارزشمندترین داراییش بود.
......................................................
"تقریبا هر هفته دو روزشو تو خونه
نیستی !...چیکار میکنی و کجا میری؟؟؟ اگر لازم نیست منی که دخترتم...نه!ببخشید...منی که بزرگم کردی بدونم ...پس این به بعد تو هم لازم نیست که بدونی من چیکار میکنم یا کجا میرم...یا کدوم گوریمو چرا دیر میکنم....حق نداری بهم سخت بگیری و منو محدودم کنی...وقتی خودت برای کارات هیچ دلیل منطقی ای نداری" قبل از اینکه جونگکوک این رفتار اماندا رو هضم کنه اماندا داخل اتاقش رفته بود ...با عصبانیت داد زد
"اماندااا"!
نمیخواست ...اصلا نمیخواست داد بزنه و عصبانی شه ولی لحن اماندا عصبیش کرده بود...
تو اتاق رفت و بدون اینکه دلش بخواد و فقط از سر عصبانیت درو بهم کوبید...اماندا از جاش پرید...واقعا ترسیده بود...چشمای جونگکوک حالت عادی نداشت...مردمک چشمش بزرگ و کوچیک میشد..."مگه صدات نمیکنم؟؟؟حرف میزنی و میری؟؟از کی انقد پرروشدی؟؟؟گوش بده اماندا...من هر کار دلم میخواد میکنم...و تو هرکار که من دلم میخوادو انجام"....
وقتی دید اماندا از صدای دادش ترسیده و داره آروم اشک میریزه ساکت شد ...تازه تونست صدای قلب اماندا رو بشنوه ...تندو تند به سینه ش میکوبید ترسونده بودش ...اون قسم خورده بود دیگه اماندا رو نترسونه و حالا....دست اماندا رو گرفت ...ناخودآگاه خشن و محکم برخورد
میکرد...از رو تخت بلندش کرد سر اماندا داد زد...ببین!!!!من تو زندگیم هیچی نداشتم!!!هیچی!!!!هیچی برام انقد مهم"نبوده !!!!...هیچی نداشتم که مهم باشه !!!!ولی حالا تو هستی تو فرق داری !!!فرق داری لعنتی...
با همه آدما فرق داری نه میخوام از دستت بدم!!!نه اونقد به دستت بیارم که بازم از دستت بدم"!!!
قبل از اینکه بیشتر گریه اماندا رو ببینه و
اعصابش بیشتر خورد بشه دست اماندا رو ول کرد و از اتاق بیرون اومد...اصلا نمیدونست چرا اماندا درست سر صبحانه خوردن بحث یه ،
مهمونی لعنتی و بچگانه رو که درست تو نبود جونگکوک برگزار شده بوده پیش کشیده و چرا خودش انقد زود کنترلشو از دست داده بود...
چرا سر امانداش داد زده بود؟ !چرا دوباره ترسونده بودش؟ !چرا... یاد جای انگشتاش رو بازوی اماندا افتاد ...وقتی دستش رو رها
کرده بود دیدش...انقد محکم گرفته بودش که جای انگشتاش رو بدن سفید اماندا مونده بود...
به خودش لعنت فرستاد...
تا بیشتر صدای قشنگ خنده هاش رو بشنوه...
جونگکوک آروم اماندارو... رو تخت گذاشت پیشونی اماندا رو بوسیدو پتو رو تا گردنش بالا کشید...آخرش هم حریف اماندا نشده بود تا بلوزش رو بپوشه ...بیرون اومد و دوش کوتاهی گرفت یک روز تمام خوابیده بود و نمیتونست بخوابه...با ذوق رفت تو اتاقی که تو آخرین قسمت خونه ی قدیمیش ساخته بود...تا اسب چوبی هجده سالگی اماندا رو کامل کنه و رنگش بزنه...جعبه کادو شده گوشی رو هم تو کمدش گذاشت و درش رو قفل کرد میدونست اماندا زیادی کنجکاوه..این عادتشو از بچگیش داشت که
دلش میخواست از همه چیز سر در بیاره...
درو بست تا اماندا از سرو صدای برخورد مغار و چوب اذیت نشه و از خواب آرومش نپره...
وقتی به خودش اومد ساعت پنج صبح بود...
و هنوز هم اسب اماندا کامل نشده بود دستش بخاطر کنده کاریهایی که رو اسب انجام میداد خسته شده بود و چشماش بخاطر نگاه کردن دائم
به نقش های ریز رو بدن اسب و کنده کاری تو نور کم درد میکردن...خوشحال بود که شش روز دیگه هم وقت داره چون میدونست اگر اینجوری پیش بره حداقل سه شب دیگه طول میکشید تا اسب کامل شه به شاهکارش نگاه کرد واقعا زیبا شده بود لیاقت اماندا زیباترین چیزها بود...مثل خودش که زیبا بود زیباترین و ظریف ترین موجود زندگی جونگکوک...مثل یه ماه وسط آسمونش...مثل یه قلب تو بدنش...مثل یه ماهی تو برکه ش...مثل یه رگ تو تنش...اماندا براش ارزشمندترین داراییش بود.
......................................................
"تقریبا هر هفته دو روزشو تو خونه
نیستی !...چیکار میکنی و کجا میری؟؟؟ اگر لازم نیست منی که دخترتم...نه!ببخشید...منی که بزرگم کردی بدونم ...پس این به بعد تو هم لازم نیست که بدونی من چیکار میکنم یا کجا میرم...یا کدوم گوریمو چرا دیر میکنم....حق نداری بهم سخت بگیری و منو محدودم کنی...وقتی خودت برای کارات هیچ دلیل منطقی ای نداری" قبل از اینکه جونگکوک این رفتار اماندا رو هضم کنه اماندا داخل اتاقش رفته بود ...با عصبانیت داد زد
"اماندااا"!
نمیخواست ...اصلا نمیخواست داد بزنه و عصبانی شه ولی لحن اماندا عصبیش کرده بود...
تو اتاق رفت و بدون اینکه دلش بخواد و فقط از سر عصبانیت درو بهم کوبید...اماندا از جاش پرید...واقعا ترسیده بود...چشمای جونگکوک حالت عادی نداشت...مردمک چشمش بزرگ و کوچیک میشد..."مگه صدات نمیکنم؟؟؟حرف میزنی و میری؟؟از کی انقد پرروشدی؟؟؟گوش بده اماندا...من هر کار دلم میخواد میکنم...و تو هرکار که من دلم میخوادو انجام"....
وقتی دید اماندا از صدای دادش ترسیده و داره آروم اشک میریزه ساکت شد ...تازه تونست صدای قلب اماندا رو بشنوه ...تندو تند به سینه ش میکوبید ترسونده بودش ...اون قسم خورده بود دیگه اماندا رو نترسونه و حالا....دست اماندا رو گرفت ...ناخودآگاه خشن و محکم برخورد
میکرد...از رو تخت بلندش کرد سر اماندا داد زد...ببین!!!!من تو زندگیم هیچی نداشتم!!!هیچی!!!!هیچی برام انقد مهم"نبوده !!!!...هیچی نداشتم که مهم باشه !!!!ولی حالا تو هستی تو فرق داری !!!فرق داری لعنتی...
با همه آدما فرق داری نه میخوام از دستت بدم!!!نه اونقد به دستت بیارم که بازم از دستت بدم"!!!
قبل از اینکه بیشتر گریه اماندا رو ببینه و
اعصابش بیشتر خورد بشه دست اماندا رو ول کرد و از اتاق بیرون اومد...اصلا نمیدونست چرا اماندا درست سر صبحانه خوردن بحث یه ،
مهمونی لعنتی و بچگانه رو که درست تو نبود جونگکوک برگزار شده بوده پیش کشیده و چرا خودش انقد زود کنترلشو از دست داده بود...
چرا سر امانداش داد زده بود؟ !چرا دوباره ترسونده بودش؟ !چرا... یاد جای انگشتاش رو بازوی اماندا افتاد ...وقتی دستش رو رها
کرده بود دیدش...انقد محکم گرفته بودش که جای انگشتاش رو بدن سفید اماندا مونده بود...
به خودش لعنت فرستاد...
۸.۱k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.