part 30
part 30
ویو ات ح
س کردم تویه بغله یکی هستم دستهایی دوره کمرم حلقه بود منم یخورده تکون خوردم و چشمام رو باز کردم با صورته جیمین مواجه شدم زود رویه تخت نشستم و پتو رو تا سینه هام کشیدم یخورده بهش نزدیک شدم و اون موهای بلند شو از صورتش کنار زدم که همون دقیقه جیمین هم بیدار شد منم زود ازش دور شدم و گفتم
ات : تو از کجا اومدی چجوری اومدی پدرم اگه تورو ببینه چی برو
جیمین : ای بابا شیرینیه من یخورده ریلکس باش
رویه تخت نشست و به تاج تخت تکیه داد با اون چشمایه خماریش بهم زل زد
ات : زود باش برو بیرون اگه پدرم خبر دار بشه چی
جیمین بهم نزدیک شد و پتو رو ازم کشید پایینه گردنمو بوسید با این کارش اذیت شدم و گفتم
ات : جیمین چی کار میکنی ازم دورشو نمیخواهم اینجوری رفتار کنی اگه یکی ببینه چی از اوتاقم برو بیرون بعدشم تو چجوری اومدی تو
دوباره ازم دور شد و به تاج تخت تکیه داد و گفت
جیمین : امممم پدرت و مادرت امروز صبح زود رفتن بیرون
ات : اونا هیچ وقت نمیرن بیرون
حیمین : من کاری کردم برن بیرون و صبحانه رو بیرون بخورن تنوع میشه براشون(آخره حرفش خندید )
ات : باشه برو بیرون
از رویه تخت بلند شدم و حوله رو برداشتم رفتم سمته حموم وارده حموم شدم و درشو قفل کردم و به در تکیه دادم بغضم گرفت و همون جا نشستم گریه میکردم دستمو گذاشتم رویه دهنم که صدا نره آخه چرا من دلم اینطوریه چرا همش گریه میکنم
ویو جیمین
وقتی ات رفت حموم گفتم منتظرش بمونم اما با صدایه گریه ها یه ات قلبم تیکه تیکه شد من باعث این گریه هاش شدم از رویه تخت بلند شدم و از اوتاق خارج شدم
ویو ات
دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم
اسلاید 2 لباسه ات
هیچ آرایشی نزدم و از اوتاق رفتم بیرون کوک و سوجی جیمین نشسته بودن و انگار منتظرم بودن جیمین بهم نگاه و گفت
جیمین : ات بیا بشین
به کناره خودش اشاره کرد منم با اینکه دلم نمیخواست بازم رفتم کنارش نشستم
کوک : فردا شب مثلا عروسی منه
سوجی : فقد عروسیه تو نیست راستی امشب با هام چهارتایی بریم بیرون
ات : نه من نمیتونم با دوستم قرار دارم
جیمین : کجا
ات : به تو چه
جیمین: کدوم دوستت
ات : به تو چه
جیمین : دوستت دختره با پسر
ات : بتو چه
جیمین : ات دیونم نکن بگو
ات : به تو چه مگه تو کی هستی
سوجی: بریم لباس عروس بخریم
جیمین : اره بریم
ات : مگه تو عروسی که آنقدر خوشخال شدی
جیمین : ات باشو
دستشو گرفتم و دنباله خودم کشوندمش رفتیم سمته ماشین سوجی و کوک هم اومدن
ات : ولم کن ای بابا نمیخواهم بیام
جیمین: میریم لباس عروس می خوریم تورو خدا بس کن قیافه نگیر تو مگه نمیدونی که چقدر دوست دارم
ات : میدونم ولی
جیمین : ببخشید دیگه
یه جوری نگاه کرد که قرق نگاه خماریش شدم با این چهره خوشتیپش
ادمو دیونه میکرد
ات : باشه
جیمین دستاشو دوره کمرم حلقه کرد و منو بالا برد و تویه هوا چرخوند منم خندم گرفت ولی خندمو نشونش ندادم و منو پایین کرد
جیمین : بریم سوار شیم جونکوک و سوجی منتظرمون هستن
با همون قیافه عصبانی و ناراحت گفتم
ات : باشه
جیمین : ات
ات: بله
جیمین : مگه نگفتی منو بخشیدی پس چرا قیافه گرفتی
ات : من قیافه نگرفتم بریم
سوار ماشین شدیم و راه اوفتادیم
ادامه دارد...
ویو ات ح
س کردم تویه بغله یکی هستم دستهایی دوره کمرم حلقه بود منم یخورده تکون خوردم و چشمام رو باز کردم با صورته جیمین مواجه شدم زود رویه تخت نشستم و پتو رو تا سینه هام کشیدم یخورده بهش نزدیک شدم و اون موهای بلند شو از صورتش کنار زدم که همون دقیقه جیمین هم بیدار شد منم زود ازش دور شدم و گفتم
ات : تو از کجا اومدی چجوری اومدی پدرم اگه تورو ببینه چی برو
جیمین : ای بابا شیرینیه من یخورده ریلکس باش
رویه تخت نشست و به تاج تخت تکیه داد با اون چشمایه خماریش بهم زل زد
ات : زود باش برو بیرون اگه پدرم خبر دار بشه چی
جیمین بهم نزدیک شد و پتو رو ازم کشید پایینه گردنمو بوسید با این کارش اذیت شدم و گفتم
ات : جیمین چی کار میکنی ازم دورشو نمیخواهم اینجوری رفتار کنی اگه یکی ببینه چی از اوتاقم برو بیرون بعدشم تو چجوری اومدی تو
دوباره ازم دور شد و به تاج تخت تکیه داد و گفت
جیمین : امممم پدرت و مادرت امروز صبح زود رفتن بیرون
ات : اونا هیچ وقت نمیرن بیرون
حیمین : من کاری کردم برن بیرون و صبحانه رو بیرون بخورن تنوع میشه براشون(آخره حرفش خندید )
ات : باشه برو بیرون
از رویه تخت بلند شدم و حوله رو برداشتم رفتم سمته حموم وارده حموم شدم و درشو قفل کردم و به در تکیه دادم بغضم گرفت و همون جا نشستم گریه میکردم دستمو گذاشتم رویه دهنم که صدا نره آخه چرا من دلم اینطوریه چرا همش گریه میکنم
ویو جیمین
وقتی ات رفت حموم گفتم منتظرش بمونم اما با صدایه گریه ها یه ات قلبم تیکه تیکه شد من باعث این گریه هاش شدم از رویه تخت بلند شدم و از اوتاق خارج شدم
ویو ات
دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم
اسلاید 2 لباسه ات
هیچ آرایشی نزدم و از اوتاق رفتم بیرون کوک و سوجی جیمین نشسته بودن و انگار منتظرم بودن جیمین بهم نگاه و گفت
جیمین : ات بیا بشین
به کناره خودش اشاره کرد منم با اینکه دلم نمیخواست بازم رفتم کنارش نشستم
کوک : فردا شب مثلا عروسی منه
سوجی : فقد عروسیه تو نیست راستی امشب با هام چهارتایی بریم بیرون
ات : نه من نمیتونم با دوستم قرار دارم
جیمین : کجا
ات : به تو چه
جیمین: کدوم دوستت
ات : به تو چه
جیمین : دوستت دختره با پسر
ات : بتو چه
جیمین : ات دیونم نکن بگو
ات : به تو چه مگه تو کی هستی
سوجی: بریم لباس عروس بخریم
جیمین : اره بریم
ات : مگه تو عروسی که آنقدر خوشخال شدی
جیمین : ات باشو
دستشو گرفتم و دنباله خودم کشوندمش رفتیم سمته ماشین سوجی و کوک هم اومدن
ات : ولم کن ای بابا نمیخواهم بیام
جیمین: میریم لباس عروس می خوریم تورو خدا بس کن قیافه نگیر تو مگه نمیدونی که چقدر دوست دارم
ات : میدونم ولی
جیمین : ببخشید دیگه
یه جوری نگاه کرد که قرق نگاه خماریش شدم با این چهره خوشتیپش
ادمو دیونه میکرد
ات : باشه
جیمین دستاشو دوره کمرم حلقه کرد و منو بالا برد و تویه هوا چرخوند منم خندم گرفت ولی خندمو نشونش ندادم و منو پایین کرد
جیمین : بریم سوار شیم جونکوک و سوجی منتظرمون هستن
با همون قیافه عصبانی و ناراحت گفتم
ات : باشه
جیمین : ات
ات: بله
جیمین : مگه نگفتی منو بخشیدی پس چرا قیافه گرفتی
ات : من قیافه نگرفتم بریم
سوار ماشین شدیم و راه اوفتادیم
ادامه دارد...
۷.۷k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.