part6:
part6:
و تا عمارت لال شدم
^عمارت^
راننده:رسیدیم قربان
جونگکوک:پیاده شوو (عصبی)
ات:چرا وارد زندگیم شدی هاا؟(بغض)
جونگکوک:خودت خواستی وارد زندگیم بشی حالاهم پیاده شو
منظورش چی بود یعنی چی خودت خواستی وارد زندگیم بشی از ماشین پیاده شدم و به اسمون نگاه کردم هی بدبختیت شروع شد ات
جونگکوک:چیزی گفتی؟
ات:به تو چه
جونگکوک:میری تو یا دوباره میخوای آنالیز کنی همجارو
رفتم تو سالن و روی مبل نشستم و به بخت سیاهم فکر میکردم که ی دفعه جونگکوک اومد جلوم نشست
جونگکوک:داری به چی فکر میکنی؟
ات:به تو ربطی نداره
جونگکوک:عه اینطوریاس(ی تای ابروشو میده بالا )
ات:منظورت از حرفت چی بود؟
جونگکوک :عامم یادم نمیاد
ات:همونی که گفتی خودت خواستی وارد زندگیم بشی
جونگکوک:حوصله توضیح دادن ندارم
جونگکوک بلند شد بره که وایساد
جونگکوک :این خونه چند تا قوانین داره
1بدون اجازه وارد اتاق کارم نمیشی
2 بدون اجازه من از عمارت خارج نمیشی
3تو کارام فضولی نمیکنی
4 سمت اتاق قرمزم نرو تو دلت نمیخواد که اونجا باشی؟(پوزخند)
ات:و اگه اشتباهی کنم
جونگکوک:عواقبشو باید تو اتاق قرمز بپذیری
گفت رفت سمت اتاقش
شتت یعنی چی مگه زندانه اینجا
گشنم بود رفتم تو آشپزخونه یچیزی پیدا کنم بخورم لعنتی تو این عمارت به این بزرگی یچیزی پیدا نمیشه
در کشو رو باز کردم ی بسته نودل دیدم برداشتم بازش کنم بخورم
جونگکوک :داری چیکار میکنی
ات:د چرا عین این جنا یهووو ظاهرر میشیی بعدشم مگهه تو نرفتییی بخوابییی
جونگکوک:انقد نق زدی نتونستم بخوابم
ات:چیه الان بگم اخی فداتشم نزاشتم بخوابی
رفت سمت یخچال
ات:میتونم ازت یسوالی کنم
جونگکوک:نه
ات:یعنی چی نه
جونگکوک:نه یعنی نه الانم من میرم بیرون برگشتم تو رخت خوابت خوابیده باشی
ات:کجا به سلامتی
جونگکوک:مگه نگفتم توکار من فضولی نکن
ات:من فقط سوال پرسیدم
هیچی نگفت گذاشت رفت عوضیییی(زیر لب) نشستم نودلمو خوردم رفتم بالا
انقدر خسته بودم تا دراز کشیدم خوابم برد....
ببخشید برای نبودن ی مدت طولانی لذت ببرین
و تا عمارت لال شدم
^عمارت^
راننده:رسیدیم قربان
جونگکوک:پیاده شوو (عصبی)
ات:چرا وارد زندگیم شدی هاا؟(بغض)
جونگکوک:خودت خواستی وارد زندگیم بشی حالاهم پیاده شو
منظورش چی بود یعنی چی خودت خواستی وارد زندگیم بشی از ماشین پیاده شدم و به اسمون نگاه کردم هی بدبختیت شروع شد ات
جونگکوک:چیزی گفتی؟
ات:به تو چه
جونگکوک:میری تو یا دوباره میخوای آنالیز کنی همجارو
رفتم تو سالن و روی مبل نشستم و به بخت سیاهم فکر میکردم که ی دفعه جونگکوک اومد جلوم نشست
جونگکوک:داری به چی فکر میکنی؟
ات:به تو ربطی نداره
جونگکوک:عه اینطوریاس(ی تای ابروشو میده بالا )
ات:منظورت از حرفت چی بود؟
جونگکوک :عامم یادم نمیاد
ات:همونی که گفتی خودت خواستی وارد زندگیم بشی
جونگکوک:حوصله توضیح دادن ندارم
جونگکوک بلند شد بره که وایساد
جونگکوک :این خونه چند تا قوانین داره
1بدون اجازه وارد اتاق کارم نمیشی
2 بدون اجازه من از عمارت خارج نمیشی
3تو کارام فضولی نمیکنی
4 سمت اتاق قرمزم نرو تو دلت نمیخواد که اونجا باشی؟(پوزخند)
ات:و اگه اشتباهی کنم
جونگکوک:عواقبشو باید تو اتاق قرمز بپذیری
گفت رفت سمت اتاقش
شتت یعنی چی مگه زندانه اینجا
گشنم بود رفتم تو آشپزخونه یچیزی پیدا کنم بخورم لعنتی تو این عمارت به این بزرگی یچیزی پیدا نمیشه
در کشو رو باز کردم ی بسته نودل دیدم برداشتم بازش کنم بخورم
جونگکوک :داری چیکار میکنی
ات:د چرا عین این جنا یهووو ظاهرر میشیی بعدشم مگهه تو نرفتییی بخوابییی
جونگکوک:انقد نق زدی نتونستم بخوابم
ات:چیه الان بگم اخی فداتشم نزاشتم بخوابی
رفت سمت یخچال
ات:میتونم ازت یسوالی کنم
جونگکوک:نه
ات:یعنی چی نه
جونگکوک:نه یعنی نه الانم من میرم بیرون برگشتم تو رخت خوابت خوابیده باشی
ات:کجا به سلامتی
جونگکوک:مگه نگفتم توکار من فضولی نکن
ات:من فقط سوال پرسیدم
هیچی نگفت گذاشت رفت عوضیییی(زیر لب) نشستم نودلمو خوردم رفتم بالا
انقدر خسته بودم تا دراز کشیدم خوابم برد....
ببخشید برای نبودن ی مدت طولانی لذت ببرین
۵.۱k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.