part5:
part5:
"شب"
انقدر تو انباری تاریک بود نمیدونستم شب شده یا هنوز روزه ولی از اونجایی که خیلی اینجا موندم معلومه شب شده ی دفعه دیدم مادر بزرگم درو باز کرد و گفت:هی دختره پاشو خودتو جمع و جور کن ی لباس تمیزم بپوش مهمون داریم
وقتی مامان بزرگم این حرفو زد شوکه شدم یعنی مهمون کیه کی میتونه باشه خیلی ترسیدم
م/ت:د مگه نشنیدی پاشو بیا برو خونه رو جمع و جور کن ببینم
ات:چشم مادربزرگ
_15 دقیقه بعد_
همجارو مرتب کرده بودم که صدای زنگ اومد مادر بزرگم رفت در رو باز کنه منم دنبالش رفتم با چیزی که دیدم چشام گرد شد و سه متر از جام پریدم باورم نمیشه او اون جونگکوکهه اون اینجا چی میخواد
م/ت:سلام اقای جئون خیلی خوش اومدین بفرمایید داخل
جونگکوک:خیلی ممنونم فقط اومدم قرار داد ببندیم
(از دید ات)
یعنی چی اصن قرارداد چی براچی
ات:توی عوضی اینجا چیکار میکنی هاااا(داد)
م/ت:دخترم آدم که با مهمون اینجوری صحبت نمیکنه اقای جونگکوک شما بفرمایید بشینین
با حرفی که مادربزرگم بهم زد میخکوب شدم باور نمیکردم یعنی واقعا اون بهم گفت دخترم
م/ت:ات جان توهم بشین من برم چایی بیارم
بله دیگه مادربزرگم مهربونیاش فقط جلوی دیگرانه
منتظر بودم مادر بزرگم بره تا بفهمم اون برای چی اینجاعه
ات:هییی تووو اینجااا چیکار میکنی (مرموزانه )
جونگکوک:صبر کن بیبی گرل من چند دقیقه دیگه میفهمی خیلی کنجکاوی نه؟
ات:ازت بدم میاد عوضی
وقتی مادر بزرگم اومد جونگکوک ی ساک بزرگ از پشتش درآورد گذاشت رو میز مادربزرگم با دیدن اون ساک چشاش برق میزد واای خدایا یعنی تو اون چیه،بعد از دیدن ساک مادر بزرگم رفت از تو اتاق ی چمدون اورد و گفت: بفرمایید اقای جئون اینم ساک ات میتونین ببرینش و سریع رفت اون ساکی که جونگکوک داده رو برداشت
ات:یعنی چی چی دارین میگین شماهاا ساک چیه چرا من هیچی نمیفهمم
جونگکوک:مامان بزرگ جونت تورو بمن فروخت(پوزخند چشمک)
وقتی اینو گفت قلبم وایساد کنترلمو از دست دادم هرچی جلوی دستم بودو شکوندم و با داد گفتم:از همتون متنفرم همتون ی مشت آشغالین برین گمشین عوضیا
یهو دیدم جونگکوک اروم دستمو گرفت
جونگکوک:بیا از اینجا بریم
منو به سمت در برد
ات:داری چیکاررر میکنیی(داد)
م/ت:پسرم وایسا ساک ات رو برات بیارم
جونگکوک:نمیخواد تو عمارت همچی هست
ات:ن نه من باتو هیجا نمیامممم
جونگکوک:هیس....بیبی من اروم باش گریه نکن دوست ندارم چشات خیس بشن
همه ی حرفاش با پوزخند بود و دستمو کشون کشون وارد ماشین کرد وقتی وارد ماشین شدم صدام درنیومد هه ات مگه میتونی چیزی بگی
(ازدید جونگکوک)
تازه اولشه گریه هاش رو مخم بود و عصبیم میکرد
جونگکوک:صداتو ببر تا خودم دددست بکار نشدم(داد)
(دید ات)
وقتی داد کشید به خودم لرزیدم و ...
مثلا لایک کنی من خوشحال شم
"شب"
انقدر تو انباری تاریک بود نمیدونستم شب شده یا هنوز روزه ولی از اونجایی که خیلی اینجا موندم معلومه شب شده ی دفعه دیدم مادر بزرگم درو باز کرد و گفت:هی دختره پاشو خودتو جمع و جور کن ی لباس تمیزم بپوش مهمون داریم
وقتی مامان بزرگم این حرفو زد شوکه شدم یعنی مهمون کیه کی میتونه باشه خیلی ترسیدم
م/ت:د مگه نشنیدی پاشو بیا برو خونه رو جمع و جور کن ببینم
ات:چشم مادربزرگ
_15 دقیقه بعد_
همجارو مرتب کرده بودم که صدای زنگ اومد مادر بزرگم رفت در رو باز کنه منم دنبالش رفتم با چیزی که دیدم چشام گرد شد و سه متر از جام پریدم باورم نمیشه او اون جونگکوکهه اون اینجا چی میخواد
م/ت:سلام اقای جئون خیلی خوش اومدین بفرمایید داخل
جونگکوک:خیلی ممنونم فقط اومدم قرار داد ببندیم
(از دید ات)
یعنی چی اصن قرارداد چی براچی
ات:توی عوضی اینجا چیکار میکنی هاااا(داد)
م/ت:دخترم آدم که با مهمون اینجوری صحبت نمیکنه اقای جونگکوک شما بفرمایید بشینین
با حرفی که مادربزرگم بهم زد میخکوب شدم باور نمیکردم یعنی واقعا اون بهم گفت دخترم
م/ت:ات جان توهم بشین من برم چایی بیارم
بله دیگه مادربزرگم مهربونیاش فقط جلوی دیگرانه
منتظر بودم مادر بزرگم بره تا بفهمم اون برای چی اینجاعه
ات:هییی تووو اینجااا چیکار میکنی (مرموزانه )
جونگکوک:صبر کن بیبی گرل من چند دقیقه دیگه میفهمی خیلی کنجکاوی نه؟
ات:ازت بدم میاد عوضی
وقتی مادر بزرگم اومد جونگکوک ی ساک بزرگ از پشتش درآورد گذاشت رو میز مادربزرگم با دیدن اون ساک چشاش برق میزد واای خدایا یعنی تو اون چیه،بعد از دیدن ساک مادر بزرگم رفت از تو اتاق ی چمدون اورد و گفت: بفرمایید اقای جئون اینم ساک ات میتونین ببرینش و سریع رفت اون ساکی که جونگکوک داده رو برداشت
ات:یعنی چی چی دارین میگین شماهاا ساک چیه چرا من هیچی نمیفهمم
جونگکوک:مامان بزرگ جونت تورو بمن فروخت(پوزخند چشمک)
وقتی اینو گفت قلبم وایساد کنترلمو از دست دادم هرچی جلوی دستم بودو شکوندم و با داد گفتم:از همتون متنفرم همتون ی مشت آشغالین برین گمشین عوضیا
یهو دیدم جونگکوک اروم دستمو گرفت
جونگکوک:بیا از اینجا بریم
منو به سمت در برد
ات:داری چیکاررر میکنیی(داد)
م/ت:پسرم وایسا ساک ات رو برات بیارم
جونگکوک:نمیخواد تو عمارت همچی هست
ات:ن نه من باتو هیجا نمیامممم
جونگکوک:هیس....بیبی من اروم باش گریه نکن دوست ندارم چشات خیس بشن
همه ی حرفاش با پوزخند بود و دستمو کشون کشون وارد ماشین کرد وقتی وارد ماشین شدم صدام درنیومد هه ات مگه میتونی چیزی بگی
(ازدید جونگکوک)
تازه اولشه گریه هاش رو مخم بود و عصبیم میکرد
جونگکوک:صداتو ببر تا خودم دددست بکار نشدم(داد)
(دید ات)
وقتی داد کشید به خودم لرزیدم و ...
مثلا لایک کنی من خوشحال شم
۵.۸k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.