set me free
#set_me_free
#پارت_22
ترسیده بود ، شروع کرد به گریه کردن
منم ترسیده بودم
دستم رو به سمتش تکون میدادم و داد میزدم : سویونا سویونا چیزی نیست
لحظه آخر
فقط صدای یه جیغ
چشمام رو بستم
وقتی باز کردم
هیچ چیزی جلو نبود
اینور و اونور رو نگاه کردم
دویدم بیرون
ولی بیرونم نبود
داد زدم : سویون کجایی
ولی جوابی نشنیدم
یعنی چی؟ یعنی واقعا سویون نا پدید شده؟
روی زمین نشستم
دست و پاهام دیگ جون نداشتن
دیگه نمیتونستم ادامه بدم
کم آورده بودم
نفسی گرفتم و از ته دلم داد زدم
: چرااااااا چراااااا
تنها بودم
سویون رفته بود
کجا ؟
چطور ؟
برای چی؟
نمیدونم
نمیدونم باید چیکار کنم
کجا دنبالش بگردم
فقط گریه میکردم حالم از اینکه نمیتونم کاری بکنم بهم میخورد
چند ساعتی فقط نشسته بودم و گریه میکردم
از جام بلند شدم
کنار جاده راه افتادم
بعضی اوقات پام به سنگی گیر میکرد و می افتادم ولی مهم نبود
اینهمه اتفاق یهو روی سرم خراب شده بود و نمیتونستم از پسش بر بیارم
شاید هیچوقت نباید بدنبال گذشته میرفتم
یاد کلبه افتادم دوباره
هنوز نفهمیدم دقیقا چرا چا.قو خو.نی باید دست من باشه؟
یعنی واقعا من سویون رو کش.تم؟
از فکر این موضوع هم پاهام شل میشد
نه نه من اینکار رو نکردم
هوا تاریک شده بود
از دور یه نوری دیدم که به سمت من میاد
یه ماشین بود
به من که رسید وایستاد
: هی پسر اینجا چیکار میکنی بیا برسونمت از اینجا هیچکس رد نمیشه
سوار ماشین شدم مهم نبود این مرد چرا این موقع شب ماشین رو نگه داشته یا مهم نبود چه بلایی سرم میاد اگه بمونم توی این جاده تاریک
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود
: کجا میرفتی پسر؟
: من؟ نمیدونم
: حالت خوبه؟
`°
#پارت_22
ترسیده بود ، شروع کرد به گریه کردن
منم ترسیده بودم
دستم رو به سمتش تکون میدادم و داد میزدم : سویونا سویونا چیزی نیست
لحظه آخر
فقط صدای یه جیغ
چشمام رو بستم
وقتی باز کردم
هیچ چیزی جلو نبود
اینور و اونور رو نگاه کردم
دویدم بیرون
ولی بیرونم نبود
داد زدم : سویون کجایی
ولی جوابی نشنیدم
یعنی چی؟ یعنی واقعا سویون نا پدید شده؟
روی زمین نشستم
دست و پاهام دیگ جون نداشتن
دیگه نمیتونستم ادامه بدم
کم آورده بودم
نفسی گرفتم و از ته دلم داد زدم
: چرااااااا چراااااا
تنها بودم
سویون رفته بود
کجا ؟
چطور ؟
برای چی؟
نمیدونم
نمیدونم باید چیکار کنم
کجا دنبالش بگردم
فقط گریه میکردم حالم از اینکه نمیتونم کاری بکنم بهم میخورد
چند ساعتی فقط نشسته بودم و گریه میکردم
از جام بلند شدم
کنار جاده راه افتادم
بعضی اوقات پام به سنگی گیر میکرد و می افتادم ولی مهم نبود
اینهمه اتفاق یهو روی سرم خراب شده بود و نمیتونستم از پسش بر بیارم
شاید هیچوقت نباید بدنبال گذشته میرفتم
یاد کلبه افتادم دوباره
هنوز نفهمیدم دقیقا چرا چا.قو خو.نی باید دست من باشه؟
یعنی واقعا من سویون رو کش.تم؟
از فکر این موضوع هم پاهام شل میشد
نه نه من اینکار رو نکردم
هوا تاریک شده بود
از دور یه نوری دیدم که به سمت من میاد
یه ماشین بود
به من که رسید وایستاد
: هی پسر اینجا چیکار میکنی بیا برسونمت از اینجا هیچکس رد نمیشه
سوار ماشین شدم مهم نبود این مرد چرا این موقع شب ماشین رو نگه داشته یا مهم نبود چه بلایی سرم میاد اگه بمونم توی این جاده تاریک
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود
: کجا میرفتی پسر؟
: من؟ نمیدونم
: حالت خوبه؟
`°
۱.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.