پارت202
#پارت202
با یادآوری وقتی که عطرشو بو کردم گر گرفتم وای خدای من یعنی فهمیده، وای ابروم رفت!
با صدای آرش خجالت زده سرمو بلند کردم لبخندی بهم زد و گفت:
چی میخوری؟!
سعی کردم خجالت رو کنار بذارم: اممم خب تو این هوای سرد به نظرم یه چایی میچسبه!
سرشو تکون داد: موافقم!
و بعد رو به گارسون گفت: دوتا چایی با دو تا کیک پرتغالی بیارید!
گارسون بعد از یاداشت سفارشات از کنارمون رفت!
آرش رو کرد سمت من تو چشمام زل زد حاظرم قسم بخورم که حتی یه پلک هم نمیزد فقط تو چشمام نگاه میکرد
مشکوک پرسیدم: چیزی شده؟!
ولی جوابی نشنیدم وای خدا نکنه دوباره مثله اون روز شرکت شه، دستمو رو دستش گذاشتم ولی بازم نگاهش فقط تو چشمام بود
صداش زدم: آرش!
ولی هیچ جوابی نشنیدم بازم هم صداش زدم ولی...
(آرش)
با نگاه کردن به چشمای مهسا بازم صحنه هایی که تو شرکت دیدم رو به یادآوردم لعنتی چرا اینجوری میشم؟
لباش تکون میخورد ولی من هیچی نمیشنیدم سعی کردم چشمامو ببندم ولی بازم نشد...
چرا نمیتونم از نگاهش دل بکنم؟ چرا اینجوری شدم؟
عزمو جزم کردم به سرعت نگاهمو ازش گرفتم صدای نگرانش به گوش رسید:
آرش چیزی شده؟! چرا یهو اینجوری شدی؟! مشکلی پیش اومده؟!
بدون اینکه تو چشمام نگاه کنم گفتم: نه چیزی نیست!
مهسا: ول..
پریدم وسط حرفش: گفتم که خوبم!
با اومدن گارسون و آوردن سفارشات دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد!
از کافه بیرون اومدیم مهسا نگاهی بهم انداخت و گفت:
ممنون بابت همه چی خدافظ!
خواست بره که دستشو گرفتم: آآآ کجا بری؟ صبر کن هنوز خیلی کار داریم!
بی توجه به نگاه متعجبش دستشو گرفتم و بردم سمت ماشین...
با یادآوری وقتی که عطرشو بو کردم گر گرفتم وای خدای من یعنی فهمیده، وای ابروم رفت!
با صدای آرش خجالت زده سرمو بلند کردم لبخندی بهم زد و گفت:
چی میخوری؟!
سعی کردم خجالت رو کنار بذارم: اممم خب تو این هوای سرد به نظرم یه چایی میچسبه!
سرشو تکون داد: موافقم!
و بعد رو به گارسون گفت: دوتا چایی با دو تا کیک پرتغالی بیارید!
گارسون بعد از یاداشت سفارشات از کنارمون رفت!
آرش رو کرد سمت من تو چشمام زل زد حاظرم قسم بخورم که حتی یه پلک هم نمیزد فقط تو چشمام نگاه میکرد
مشکوک پرسیدم: چیزی شده؟!
ولی جوابی نشنیدم وای خدا نکنه دوباره مثله اون روز شرکت شه، دستمو رو دستش گذاشتم ولی بازم نگاهش فقط تو چشمام بود
صداش زدم: آرش!
ولی هیچ جوابی نشنیدم بازم هم صداش زدم ولی...
(آرش)
با نگاه کردن به چشمای مهسا بازم صحنه هایی که تو شرکت دیدم رو به یادآوردم لعنتی چرا اینجوری میشم؟
لباش تکون میخورد ولی من هیچی نمیشنیدم سعی کردم چشمامو ببندم ولی بازم نشد...
چرا نمیتونم از نگاهش دل بکنم؟ چرا اینجوری شدم؟
عزمو جزم کردم به سرعت نگاهمو ازش گرفتم صدای نگرانش به گوش رسید:
آرش چیزی شده؟! چرا یهو اینجوری شدی؟! مشکلی پیش اومده؟!
بدون اینکه تو چشمام نگاه کنم گفتم: نه چیزی نیست!
مهسا: ول..
پریدم وسط حرفش: گفتم که خوبم!
با اومدن گارسون و آوردن سفارشات دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد!
از کافه بیرون اومدیم مهسا نگاهی بهم انداخت و گفت:
ممنون بابت همه چی خدافظ!
خواست بره که دستشو گرفتم: آآآ کجا بری؟ صبر کن هنوز خیلی کار داریم!
بی توجه به نگاه متعجبش دستشو گرفتم و بردم سمت ماشین...
۶.۹k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.