Part²³
Part²³
+لیا کیه؟...
_هیچی...
+تهیونگ لیا کیه؟(جدی)
_مهم نیس...
+نکنه...
_از این فکرا نکن
ویو ات
چشمامو بستم و خوابم برد...
_ات...
+...
_ات...خوابی؟
+...
ویو ته
دلم نیومد بیدارش کنم پس بغلش کردم و بردمش توی اتاق خودش تا شاید احساس راحتی کنه...رفتم توی اتاقم و خوابم برد...
(صبح ساعت ⁹)
ویو ات
بیدار شدم و دیدم روی تختمم...از روی تخت بلند شدمو صورتمو شستم و به سمت گوشیم رفتم و به جونگکوک زنگ زدم..بعد از ³ بوق جواب داد...
^الو؟...
+سلام جونگکوک
^سلام خوبی؟
+آره جونگکوک میشه به آدرسی که میگم بیای؟
^خب...اوکی
+مرسی خدافظ
^خدافظ
لباسامو پوشیدم و یکی از ماشینای ته رو برداشتم...تهیونگم که توی خونه نبود...با ماشین به سمت کافه ای که دیشب اونجا بودیم رفتم و وقتی که رسیدم دیدم جونگکوک منتظر بود...به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم
^سلام(لبخند)
+سلام(لبخند)
^کاری داشتی؟
+آره میخواستم بهت یه چیزی بگم...
^خب..میشنوم
+تهیونگ قبل از من هم عاشق شده؟
^...آره...
+اون کی بود؟
^تهیونگ قبلا عاشق یه دختر فقیر شده بود و اونم اسمش لیا بود...لیا هم دختر خوبی بود اما به تهیونگ حتی یه ذره هم علاقه ای نداشت...لیا خیلی فقیر و بدبخت بود و خونه نداشت و تهیونگ واسش یه عمارت گرفت..هرروز واسه ی لیا غذا میبرد...واسه ی لیا شغل پیدا کرد...و در کل لیا رو خیلی خوشبخت کرد...
+خب؟..
^لیا آدم احساساتی بود و همیشه عذاب وجدان اینو داشت که چرا تهیونگو دوست نداره...برای همین تظاهر کرد که تهیونگو دوست داره و برای همین هروقت که کار داشت و تهیونگ زنگ میزد هم پیشش میرفت...هیچکس حتی به ذهنش هم نمیرسید که لیا تهیونگو دوست نداره..چون لیا از ظاهر عاشق تهیونگ بود ولی از درون فقط دلش واسه تهیونگ میسوخت...لیا همیشه حرفاشو به من میگفت و روزی من فهمیدم که لیا عاشق من بوده...لیا همه اتفاقاتی که واسش میوفتادو برای من میگفت و تهیونگ هم دروغای لیا رو باور میکرد..من هیچ حسی به لیا نداشتم اما لیا حاضر بود که خودشو واسه ی من فدا کنه...واسه ی همین هر چیزی که بهم میگفتو به کسی نمیگفتم و به تهیونگم چیزی نمیگفتم...تا اینکه یه روز وقتی که به خونه ی تهیونگ رفتم و لیا هم اونجا بود لیا به تهیونگ گفتش که عاشقه منه...و اون موقع بود که تهیونگ از درون خورد شد...اون روز تهیونگ میخواست ازش خواستگاری کنه اما دقیقا همون موقع که میخواست حلقه رو دربیاره لیا گفت که عاشقه منه...لیا خیلی تهیونگو تغییر داده بود...تهیونگ آدمی نبود که با کسی بغیر از من مهربون باشه... ولی جوری شد که حتی با یه پشه هم مهربون شد...از اون موقع به بعد تهیونگ به طور ¹ سال با هیچکس حرف نمیزد و بعد از ¹ سال لیا تصادف کرد و مرد و تهیونگ دوباره حرف زد "زندگی اون از من مهم تر بود"
لایک:⁴⁰
کامنت:³⁵
+لیا کیه؟...
_هیچی...
+تهیونگ لیا کیه؟(جدی)
_مهم نیس...
+نکنه...
_از این فکرا نکن
ویو ات
چشمامو بستم و خوابم برد...
_ات...
+...
_ات...خوابی؟
+...
ویو ته
دلم نیومد بیدارش کنم پس بغلش کردم و بردمش توی اتاق خودش تا شاید احساس راحتی کنه...رفتم توی اتاقم و خوابم برد...
(صبح ساعت ⁹)
ویو ات
بیدار شدم و دیدم روی تختمم...از روی تخت بلند شدمو صورتمو شستم و به سمت گوشیم رفتم و به جونگکوک زنگ زدم..بعد از ³ بوق جواب داد...
^الو؟...
+سلام جونگکوک
^سلام خوبی؟
+آره جونگکوک میشه به آدرسی که میگم بیای؟
^خب...اوکی
+مرسی خدافظ
^خدافظ
لباسامو پوشیدم و یکی از ماشینای ته رو برداشتم...تهیونگم که توی خونه نبود...با ماشین به سمت کافه ای که دیشب اونجا بودیم رفتم و وقتی که رسیدم دیدم جونگکوک منتظر بود...به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم
^سلام(لبخند)
+سلام(لبخند)
^کاری داشتی؟
+آره میخواستم بهت یه چیزی بگم...
^خب..میشنوم
+تهیونگ قبل از من هم عاشق شده؟
^...آره...
+اون کی بود؟
^تهیونگ قبلا عاشق یه دختر فقیر شده بود و اونم اسمش لیا بود...لیا هم دختر خوبی بود اما به تهیونگ حتی یه ذره هم علاقه ای نداشت...لیا خیلی فقیر و بدبخت بود و خونه نداشت و تهیونگ واسش یه عمارت گرفت..هرروز واسه ی لیا غذا میبرد...واسه ی لیا شغل پیدا کرد...و در کل لیا رو خیلی خوشبخت کرد...
+خب؟..
^لیا آدم احساساتی بود و همیشه عذاب وجدان اینو داشت که چرا تهیونگو دوست نداره...برای همین تظاهر کرد که تهیونگو دوست داره و برای همین هروقت که کار داشت و تهیونگ زنگ میزد هم پیشش میرفت...هیچکس حتی به ذهنش هم نمیرسید که لیا تهیونگو دوست نداره..چون لیا از ظاهر عاشق تهیونگ بود ولی از درون فقط دلش واسه تهیونگ میسوخت...لیا همیشه حرفاشو به من میگفت و روزی من فهمیدم که لیا عاشق من بوده...لیا همه اتفاقاتی که واسش میوفتادو برای من میگفت و تهیونگ هم دروغای لیا رو باور میکرد..من هیچ حسی به لیا نداشتم اما لیا حاضر بود که خودشو واسه ی من فدا کنه...واسه ی همین هر چیزی که بهم میگفتو به کسی نمیگفتم و به تهیونگم چیزی نمیگفتم...تا اینکه یه روز وقتی که به خونه ی تهیونگ رفتم و لیا هم اونجا بود لیا به تهیونگ گفتش که عاشقه منه...و اون موقع بود که تهیونگ از درون خورد شد...اون روز تهیونگ میخواست ازش خواستگاری کنه اما دقیقا همون موقع که میخواست حلقه رو دربیاره لیا گفت که عاشقه منه...لیا خیلی تهیونگو تغییر داده بود...تهیونگ آدمی نبود که با کسی بغیر از من مهربون باشه... ولی جوری شد که حتی با یه پشه هم مهربون شد...از اون موقع به بعد تهیونگ به طور ¹ سال با هیچکس حرف نمیزد و بعد از ¹ سال لیا تصادف کرد و مرد و تهیونگ دوباره حرف زد "زندگی اون از من مهم تر بود"
لایک:⁴⁰
کامنت:³⁵
۸.۳k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.