یک روز صبح در خانه باغ همسری که خیلی سنتی با او ازدواج کر
یک روز صبح در خانه باغ همسری که خیلی سنتی با او ازدواج کردم، بیدار میشوم، با موهای جوگندمی، پیشانی چروکیده، صورت آفتاب سوخته و دستهایی که به خاطر باغبانی و کاشتن گُلهای گُلخانه پینه بسته، برایم صبحانه میگذارد و زیرلب برایم آهنگ محلی تُرکیاش را میخواند... لبخند میزنم و موهای خاکستری رنگم که دیگر آن موقع تا کمرم نیست و با ارفاق به شانههایم میرسد را با گیره میبندم و با روسری میپوشانم، از گوشهی تخت کمک میگیرم که از جایم بلند شوم، زانوهایم دیگر گیر ندارد! همسرم که بیش از ۴۰ سال باهم زندگی کردیم مرا مینشاند روی صندلی و روغن حیوانی را به زانوهایم میزند و با باند میپوشاند! لبخند میزند و با ذوق قربان صدقهی زانوهایی می رود که به پای او پیر شده... و میگوید بچهها دیشب که خواب بودم، زنگ زدند که برای ناهار پیش ما میآیند و غذا را هم میآورند تا به زحمت نیفتیم... عصر مینشینم روی ایوان همان خانه باغ و به عصایی که همسرم برایم درست کرده تکیه میدهم؛ به بازی نوههایم نگاه میکنم؛ چشمم میخورد به نوهام که زیرچشمی پسرخالهش را نگاه میکند... قلبم به تپش میافتد و به وجد میآیم، دستم را روی قلبم میگذارم... میدانم، ۴۰ سال هم بگذرد باز هم با دیدن عشق به وجد میآیم و لبخند میزنم...
۲۱.۷k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.