شراب سرخ پارت ۳۵
شراب سرخ پارت ۳۵
#red_wine 🍷
انگار یک سطل اب یخ روی سرم خالی کردند.
پاهای سستام را به سمت در کشیدم..
باید مطمئن میشدم اون مرد روی تخت تهیونگه...
وقتی چشمانم صورت تهیونگ را دید سرم گیج رفت،سریع دستم را به دیوار گرفتم تا نقش زمین نشوم..
کیم با بالا تنه برهنه روی تخت جنی افتاده بود ، جنی با سوتین و دامنی کوتاه روی بدن عضلهای تهیونگ قرار گرفته بود ، بدتر از آن این بود که لب هایشان روی یکدیگر در رفت و آمد بود.
دیدم تار شد..
سوزن سوزن زدن اشک در چشمانم حالم را خراب تر میکرد..
فقط منتظر یک فرصت بود تا خودش را به اتاق جنی برساند!!
در را با شتاب هل دادم که با صدای بدی به دیوار پشتاش برخورد کرد.
هر دو به خودشان آمدند و از هم جدا شدند..
کیم نگاه بهتاش زده را به من دوخت اما جنی خونسرد با یک پوزخند پیروزمندانه تماشاگر من بود، واقعا که حالم دیدنی بود.
نگاه پر تنفرم را اول به جنی و بعد به تهیونگ انداختم و با نفرت کلمات را توی صورتش کوبیدم:حالم... ازت... بهم میخوره!
و فورا اون کثافت خانه را ترک کردم...
دیگر مردن یا زنده موندنم مهم نبود حتی اگه کیم اسلحه روی پیشانیام میگذاشت و با مرگ تهدید به موندنم میکرد یک لحظه هم توی این خراب شده نمیموندم ..
به در خروجی که رسیدم بغضم شکست و هق هق هایم سر باز کرد..
چرا داشتم گریه میکردم؟
برای کی داشتم گریه میکردم؟
من چم شده بود؟
به در رسیدم اما هم خواستم دستم را جلو ببرم توسط کیم از پشت توی آغوش برهنهاش قفل شد..با دستانش دو قفل محکم به تنم در آغوشش زد و من را محکوم به آنجا کرد.
با تماس تنم با بدن برهنهاش، با همان بدنی که جنی رویش نشسته بود و معاشقه میکرد، کهیر زدم و برای خلاصی از آغوش کثیفش خودم را به اینطرف و انطرف کشیدم و با نفرت جیغ کشیدم:ولم کن عوضی ولم کن...بزار برم..
_دست به من نزن....دستای....
هق هق هایم مانع ادامه حرفم شد:هق..
تهیونگ حلقه دستش را تنگ تر از قبل کرد و جوری مرا به آغوشش برهنهاش چسباند که حس میکردم قصد دارد مرا با خودش حل کند.
با نفس نفس گفت:آروم باش عزیزم بزار حرف بزنم..قضاوتم نکن..لطفا به حرفام گوش کن..
هق هق کنان گفتم:مگه حرفیم داری بهم بزنی عوضی...اوه حتما میخوای بگی چطوری اغوات کرده..اصلا تو توی اتاق اون چیکار میکردی لعنتی....
#red_wine 🍷
انگار یک سطل اب یخ روی سرم خالی کردند.
پاهای سستام را به سمت در کشیدم..
باید مطمئن میشدم اون مرد روی تخت تهیونگه...
وقتی چشمانم صورت تهیونگ را دید سرم گیج رفت،سریع دستم را به دیوار گرفتم تا نقش زمین نشوم..
کیم با بالا تنه برهنه روی تخت جنی افتاده بود ، جنی با سوتین و دامنی کوتاه روی بدن عضلهای تهیونگ قرار گرفته بود ، بدتر از آن این بود که لب هایشان روی یکدیگر در رفت و آمد بود.
دیدم تار شد..
سوزن سوزن زدن اشک در چشمانم حالم را خراب تر میکرد..
فقط منتظر یک فرصت بود تا خودش را به اتاق جنی برساند!!
در را با شتاب هل دادم که با صدای بدی به دیوار پشتاش برخورد کرد.
هر دو به خودشان آمدند و از هم جدا شدند..
کیم نگاه بهتاش زده را به من دوخت اما جنی خونسرد با یک پوزخند پیروزمندانه تماشاگر من بود، واقعا که حالم دیدنی بود.
نگاه پر تنفرم را اول به جنی و بعد به تهیونگ انداختم و با نفرت کلمات را توی صورتش کوبیدم:حالم... ازت... بهم میخوره!
و فورا اون کثافت خانه را ترک کردم...
دیگر مردن یا زنده موندنم مهم نبود حتی اگه کیم اسلحه روی پیشانیام میگذاشت و با مرگ تهدید به موندنم میکرد یک لحظه هم توی این خراب شده نمیموندم ..
به در خروجی که رسیدم بغضم شکست و هق هق هایم سر باز کرد..
چرا داشتم گریه میکردم؟
برای کی داشتم گریه میکردم؟
من چم شده بود؟
به در رسیدم اما هم خواستم دستم را جلو ببرم توسط کیم از پشت توی آغوش برهنهاش قفل شد..با دستانش دو قفل محکم به تنم در آغوشش زد و من را محکوم به آنجا کرد.
با تماس تنم با بدن برهنهاش، با همان بدنی که جنی رویش نشسته بود و معاشقه میکرد، کهیر زدم و برای خلاصی از آغوش کثیفش خودم را به اینطرف و انطرف کشیدم و با نفرت جیغ کشیدم:ولم کن عوضی ولم کن...بزار برم..
_دست به من نزن....دستای....
هق هق هایم مانع ادامه حرفم شد:هق..
تهیونگ حلقه دستش را تنگ تر از قبل کرد و جوری مرا به آغوشش برهنهاش چسباند که حس میکردم قصد دارد مرا با خودش حل کند.
با نفس نفس گفت:آروم باش عزیزم بزار حرف بزنم..قضاوتم نکن..لطفا به حرفام گوش کن..
هق هق کنان گفتم:مگه حرفیم داری بهم بزنی عوضی...اوه حتما میخوای بگی چطوری اغوات کرده..اصلا تو توی اتاق اون چیکار میکردی لعنتی....
۴۸۹
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.