پارت۷۲
پارت۷۲
یوری شونه اش بخاطر ضربه تهیونگ خیلی درد گرفت و از درد افتاد روی زمین و همینطور به گریه ادامه میداد تهیونگ با عصبانیت از خونه زد بیرون و درم نبست و جینگ یی با نگرانی وارد خونه شد
جینگ یی:یوری یوری چیشده
یوری:جینگ یی(گریه)
جینگ یی:دیگه واجبه که جونگکوک بفهمه
یوری:نه نه ترو خدا
جینگ یی:اخه ببین خودتو چشمات قرمزه و پف کرده حالت خیلی بده مگه اون نمیدونه تو بارداری
یوری:دیشب خواستم بهش بگم که اونجوری شد جینگ یی اتفاقی برای بچم نیوفته
جینگ یی:نه نترس چیزیش نمیشه بیا بریم بشینیم سرمبل
و با یوری نشست روی مبل و دستشو گذاشت روی شکم یوری
جینگ یی:خاله جون مامانی و اذیت نکنی ها اون بهترین مامانه دنیاست اون اینجا بهت نیاز داره نبینم باهاش بد باشی شیطون
یوری:یه حس عجیبی داره وقتی دستتو گذاشتی رو شکمم
جینگ یی:حس خوبیه نه
یوری:اره
جینگ یی:دارم خاله میشم خیلی خوبه واقعا البته زن دایی هم میشم وای اگه بدونی جونگکوک وقتی فهمید بارداری چقدر خوش حال شد
یوری:واقعا
جینگ یی:اره باید میدیدیش عین یه بچه ذوق زده شد و بالا و پایین میپرید و بدو بدو به همه زنگ زد و خبررسانی کرد من از ذوق اون خندم میگرفت
یوری:*خنده*
یوری:خب من برم بالا لباسام و عوض کنم بیام
جینگ یی:باشه مامان خوشگله
و یوری رفت بالا همین که میخواست لباساشو عوض کنه سرش گیج رفت و همینطور که میز و گرفته بود افتاد روی زمین که گلدونی که روی میز بود افتاد روی شکمش و یوری از درد جیغ کشید که جینگ یی با نگرانی اومد بالا
جینگ:یوری یوری چیشده
با دیدن یوری توی اون وضع جیغ کشید
جینگ یی:وای خدای من یوری یوری تروخدا بیدار بمون
یوری:جینگ یی...... بچم
که بیهوش شد
جینگ یی:ای خدا چیکارکنم من الان دست تنهام یوری خواهش میکنم بیدار شو
که تهیونگ برگشت خونه و صدای جینگ یی و از بالا شنید و سریع رفت تا ببینه چه خبر شده
ویو تهیونگ
من میخواستم از دل یوری در بیارم ولی اون اجازه حرف زدن بهم نداد و منم عصبی شدم و یه حرف بد بهش زدم و محکم به شونش زدم و ازخونه بیرون رفتم کلی قدم زدم و فکر کردم و فهمیدم که اشتباه کردم پس رفتم و کلی خوراکی و وسیله برای یوری خریدم و رفتم خونه تا اشتی کنم باهاش همینکه رفتم دیدم خونه به طرز عیبی خالیه که صدای گریه جینگ یی از بالا رو شنیدم و سریع رفتم تا ببینم چیشده با چیزی که دیدم انگار آب یخ ریختن روم
جینگ یی:تهیونگ یوری....... یوری (گریه)
تهیونگ:یوری چش شده
جینگ یی:
........
یوری شونه اش بخاطر ضربه تهیونگ خیلی درد گرفت و از درد افتاد روی زمین و همینطور به گریه ادامه میداد تهیونگ با عصبانیت از خونه زد بیرون و درم نبست و جینگ یی با نگرانی وارد خونه شد
جینگ یی:یوری یوری چیشده
یوری:جینگ یی(گریه)
جینگ یی:دیگه واجبه که جونگکوک بفهمه
یوری:نه نه ترو خدا
جینگ یی:اخه ببین خودتو چشمات قرمزه و پف کرده حالت خیلی بده مگه اون نمیدونه تو بارداری
یوری:دیشب خواستم بهش بگم که اونجوری شد جینگ یی اتفاقی برای بچم نیوفته
جینگ یی:نه نترس چیزیش نمیشه بیا بریم بشینیم سرمبل
و با یوری نشست روی مبل و دستشو گذاشت روی شکم یوری
جینگ یی:خاله جون مامانی و اذیت نکنی ها اون بهترین مامانه دنیاست اون اینجا بهت نیاز داره نبینم باهاش بد باشی شیطون
یوری:یه حس عجیبی داره وقتی دستتو گذاشتی رو شکمم
جینگ یی:حس خوبیه نه
یوری:اره
جینگ یی:دارم خاله میشم خیلی خوبه واقعا البته زن دایی هم میشم وای اگه بدونی جونگکوک وقتی فهمید بارداری چقدر خوش حال شد
یوری:واقعا
جینگ یی:اره باید میدیدیش عین یه بچه ذوق زده شد و بالا و پایین میپرید و بدو بدو به همه زنگ زد و خبررسانی کرد من از ذوق اون خندم میگرفت
یوری:*خنده*
یوری:خب من برم بالا لباسام و عوض کنم بیام
جینگ یی:باشه مامان خوشگله
و یوری رفت بالا همین که میخواست لباساشو عوض کنه سرش گیج رفت و همینطور که میز و گرفته بود افتاد روی زمین که گلدونی که روی میز بود افتاد روی شکمش و یوری از درد جیغ کشید که جینگ یی با نگرانی اومد بالا
جینگ:یوری یوری چیشده
با دیدن یوری توی اون وضع جیغ کشید
جینگ یی:وای خدای من یوری یوری تروخدا بیدار بمون
یوری:جینگ یی...... بچم
که بیهوش شد
جینگ یی:ای خدا چیکارکنم من الان دست تنهام یوری خواهش میکنم بیدار شو
که تهیونگ برگشت خونه و صدای جینگ یی و از بالا شنید و سریع رفت تا ببینه چه خبر شده
ویو تهیونگ
من میخواستم از دل یوری در بیارم ولی اون اجازه حرف زدن بهم نداد و منم عصبی شدم و یه حرف بد بهش زدم و محکم به شونش زدم و ازخونه بیرون رفتم کلی قدم زدم و فکر کردم و فهمیدم که اشتباه کردم پس رفتم و کلی خوراکی و وسیله برای یوری خریدم و رفتم خونه تا اشتی کنم باهاش همینکه رفتم دیدم خونه به طرز عیبی خالیه که صدای گریه جینگ یی از بالا رو شنیدم و سریع رفتم تا ببینم چیشده با چیزی که دیدم انگار آب یخ ریختن روم
جینگ یی:تهیونگ یوری....... یوری (گریه)
تهیونگ:یوری چش شده
جینگ یی:
........
۴.۵k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.