پارت
پارت :93
ارباب زاده
با این حرف تهیون چشم های یونجون از تعجب اندازه توپ تنیس شد با خشم از پشت میزش آمد بیرون و لب زد
" و تو الان داری اینو بهم میگیی!!"
تهیون سرش رو با ناراحتی پایین انداخت و گفت
" منو ببخش شاید اگر زود بهت میگفتم تو متوجه میشیدی که چقدر سوبین میتونه برای بومگیو خطرناک باشه ..
الان آمدم و بهت گفتم چون ...دلم نمی خواهد هر دومون دست خالی از این داستان بریم !"
یونجون با اخم لب زد
" منظورت چیه !؟"
تهیون لبخند غمگین زد و گفت
" میدونم چقدر بومگیو رو دوست داری داستان تون رو میدونم ولی اگر نتونی بومگیو رو پیدا کنی تو هم مثل من میشی دیگه نمیتونی بومگیو رو داشته باشی منم نمیتونم سوبین رو کنارم داشته باشم !"
یونجون با شنیدن اسم سوبین و چهر به غم نشسته پسر فهمید که جریان از چه قراره تمام اعصبانیتش انگار باد شد دیگه عصبی نبود از دست تهیون بهش حق داد که چرا زود تر نگفته ...
یونجون با آرامی لب زد
" خیلی دوستش داری ؟!'
تهیون اشک گوشه ای چشمش رو پاک کرد و با صدای گرفته ای لب زد
" بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنی دوسش دارم ولی اون منو نمی خواهد اون بجز تو کسی رو نمی بینه !!"
یونجون لعنتی به حال خراب خودشون فرستاد زندگی چطور تغدیر اونا رو آنقدر بد رقم زده بود آخه ..
مگر اونا چه گناهی کرده بودن که مجبور بودم این همه درد رو تحمل کنن اونم فقط به خاطر یه عشق همیشه فکر میکرد عشق پاک ترین می دنیاست اگر این طور باشه چرا اونا آنقدر درد میکشن....
یونجون دستش رو روی شونه تهیون گذاشت و گفت
" ناراحت نباش حال منم همین بود بیشتر از پنج سال میشه حالم همین بود ولی ببین الان دارم میرم پسرم رو برگردونم !"
تهیون با پشت دستش اشکش رو پاک کرد و گفت
" بیا زود تر پیداش کنیم"
یونجون سری به معنی مثبت تکون داد چیزی نگذاشت که هر دو پسر از شرکت خارج شدن سوار ماشین شدن و با سرعت به سمت مقصد نامعلوم حرکت کردن ...
یونجون توی راه به چندین نفر زنگ زد و نیرو های خودش رو فرستاد سمت عمارت یون عوضی تا پسرش رو از اون جهنم نجات بده امیدوار بود پسرش زنده باشه ...
ادامه دارد ...
ارباب زاده
با این حرف تهیون چشم های یونجون از تعجب اندازه توپ تنیس شد با خشم از پشت میزش آمد بیرون و لب زد
" و تو الان داری اینو بهم میگیی!!"
تهیون سرش رو با ناراحتی پایین انداخت و گفت
" منو ببخش شاید اگر زود بهت میگفتم تو متوجه میشیدی که چقدر سوبین میتونه برای بومگیو خطرناک باشه ..
الان آمدم و بهت گفتم چون ...دلم نمی خواهد هر دومون دست خالی از این داستان بریم !"
یونجون با اخم لب زد
" منظورت چیه !؟"
تهیون لبخند غمگین زد و گفت
" میدونم چقدر بومگیو رو دوست داری داستان تون رو میدونم ولی اگر نتونی بومگیو رو پیدا کنی تو هم مثل من میشی دیگه نمیتونی بومگیو رو داشته باشی منم نمیتونم سوبین رو کنارم داشته باشم !"
یونجون با شنیدن اسم سوبین و چهر به غم نشسته پسر فهمید که جریان از چه قراره تمام اعصبانیتش انگار باد شد دیگه عصبی نبود از دست تهیون بهش حق داد که چرا زود تر نگفته ...
یونجون با آرامی لب زد
" خیلی دوستش داری ؟!'
تهیون اشک گوشه ای چشمش رو پاک کرد و با صدای گرفته ای لب زد
" بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنی دوسش دارم ولی اون منو نمی خواهد اون بجز تو کسی رو نمی بینه !!"
یونجون لعنتی به حال خراب خودشون فرستاد زندگی چطور تغدیر اونا رو آنقدر بد رقم زده بود آخه ..
مگر اونا چه گناهی کرده بودن که مجبور بودم این همه درد رو تحمل کنن اونم فقط به خاطر یه عشق همیشه فکر میکرد عشق پاک ترین می دنیاست اگر این طور باشه چرا اونا آنقدر درد میکشن....
یونجون دستش رو روی شونه تهیون گذاشت و گفت
" ناراحت نباش حال منم همین بود بیشتر از پنج سال میشه حالم همین بود ولی ببین الان دارم میرم پسرم رو برگردونم !"
تهیون با پشت دستش اشکش رو پاک کرد و گفت
" بیا زود تر پیداش کنیم"
یونجون سری به معنی مثبت تکون داد چیزی نگذاشت که هر دو پسر از شرکت خارج شدن سوار ماشین شدن و با سرعت به سمت مقصد نامعلوم حرکت کردن ...
یونجون توی راه به چندین نفر زنگ زد و نیرو های خودش رو فرستاد سمت عمارت یون عوضی تا پسرش رو از اون جهنم نجات بده امیدوار بود پسرش زنده باشه ...
ادامه دارد ...
- ۱.۷k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط