عضو هشتم بی تی اس
عضو هشتم بی تی اس
پارت چهارم
شب شد و ماریا از اون موقع تا الان با هیچ کس حرف نزده بود تو اتاقش نشسته بود و همین طوری به عکس سه نفره ی خودش و مامان و باباش نگاه میکرد باورش نمیشد مادرش همچین کاری کرده باشه فکر میکرد یه چیزی این وسط درست نیست اما خب کاریش هم نمیشد بکنه تنها کاری که میتونست بکنه گریه کردن بود
با صدای در رشته افکارش پاره شد و توجهش رفت سمت در
پیش پسرا
نشسته بودن دور هم و دنبال راهی بودن که بتونن برای چند دقیقه هم که شده دختر کوچولوشون رو خوشحال کنن اما هیچ ایده ای به ذهنشون نرسید
جیهوپ:بنظرتون بهتر نیست که بریم باهاش حرف بزنیم
نامجون:آره منم نظرم همینه
تهیونگ:باشه بریم
همه بلند شدن که جین گفت
جین:همه باهم؟ بدبخت چطوری میخواد با هفت نفر حرف بزنه یه نفرتون بره
جونگ کوک:باشه جیمین برو
جیمین:چرا من ؟
جونگ کوک:چون ماریا با تو خیلی راحته
جیمین. باشه
رفت سمت در و در زد
ماریا:بیا تو
رفت و کنار ماریا نشست
جیمین:حالت خوبه ؟
ماریا: آره ( حرفاش با بغضه)
جیمین:گریه کردی ؟
ماریا:نه
جیمین:ببینم مطمعنی حالت خوبه؟
ماریا:نه( گریه)
جیمین خوب می دونست ماریا حالش خوب نیست اما فکر کرد با پرسیدن این سوالا میتونه باهاش حرف بزنه اما نمیدونست که حرفاش باعث گریه ی خواهر کوچولوش میشه
بغلش کرد و سعی کرد با حرفاش ماریا رو آروم کنه
جیمین:عزیزم گریه نکن ...اگه گریه کنی من قلبم درد میگیره ...اخ قلبم
ماریا:اونا مامانمو اعدام میکنن(گریه)
جیمین:هنوز که اتفاقی نیفتاده فعلأ دارن تحقیق میکنن
ماریا:اگه ....اگه اعدام بشه چی ( گریه)
جیمین:ما نمیزاریم همچین اتفاقی بیوفته باشه؟
ماریا:(گریه)
جیمین: ماریا بهم اعتماد داری؟
ماریا:آره ( گریه)
جیمین: من نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته باشه؟
ماریا: قول میدی ؟
جیمین: قول میدم
همین طوری که ماریا گریه میکرد پسرا هم پشت در پا به پاش گریه میکردن ماریا انقدر به گریه کردنش ادامه داد تا دیگه چیزی نفهمید و خوابش برد
پارت چهارم
شب شد و ماریا از اون موقع تا الان با هیچ کس حرف نزده بود تو اتاقش نشسته بود و همین طوری به عکس سه نفره ی خودش و مامان و باباش نگاه میکرد باورش نمیشد مادرش همچین کاری کرده باشه فکر میکرد یه چیزی این وسط درست نیست اما خب کاریش هم نمیشد بکنه تنها کاری که میتونست بکنه گریه کردن بود
با صدای در رشته افکارش پاره شد و توجهش رفت سمت در
پیش پسرا
نشسته بودن دور هم و دنبال راهی بودن که بتونن برای چند دقیقه هم که شده دختر کوچولوشون رو خوشحال کنن اما هیچ ایده ای به ذهنشون نرسید
جیهوپ:بنظرتون بهتر نیست که بریم باهاش حرف بزنیم
نامجون:آره منم نظرم همینه
تهیونگ:باشه بریم
همه بلند شدن که جین گفت
جین:همه باهم؟ بدبخت چطوری میخواد با هفت نفر حرف بزنه یه نفرتون بره
جونگ کوک:باشه جیمین برو
جیمین:چرا من ؟
جونگ کوک:چون ماریا با تو خیلی راحته
جیمین. باشه
رفت سمت در و در زد
ماریا:بیا تو
رفت و کنار ماریا نشست
جیمین:حالت خوبه ؟
ماریا: آره ( حرفاش با بغضه)
جیمین:گریه کردی ؟
ماریا:نه
جیمین:ببینم مطمعنی حالت خوبه؟
ماریا:نه( گریه)
جیمین خوب می دونست ماریا حالش خوب نیست اما فکر کرد با پرسیدن این سوالا میتونه باهاش حرف بزنه اما نمیدونست که حرفاش باعث گریه ی خواهر کوچولوش میشه
بغلش کرد و سعی کرد با حرفاش ماریا رو آروم کنه
جیمین:عزیزم گریه نکن ...اگه گریه کنی من قلبم درد میگیره ...اخ قلبم
ماریا:اونا مامانمو اعدام میکنن(گریه)
جیمین:هنوز که اتفاقی نیفتاده فعلأ دارن تحقیق میکنن
ماریا:اگه ....اگه اعدام بشه چی ( گریه)
جیمین:ما نمیزاریم همچین اتفاقی بیوفته باشه؟
ماریا:(گریه)
جیمین: ماریا بهم اعتماد داری؟
ماریا:آره ( گریه)
جیمین: من نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته باشه؟
ماریا: قول میدی ؟
جیمین: قول میدم
همین طوری که ماریا گریه میکرد پسرا هم پشت در پا به پاش گریه میکردن ماریا انقدر به گریه کردنش ادامه داد تا دیگه چیزی نفهمید و خوابش برد
۱۱.۱k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.