عضو هشتم بی تی اس
عضو هشتم بی تی اس
پارت دوم
فلش بک
ماریای بدبخت امروز برای بار سوم اشکاش جاری شد دلیل تمام این گریه ها مادربزرگش بود مادربزرگی که تا باباش از خونه بیرون میرفت می اومد و با مامانش دعوا میکرد براچی؟ بخاطر اینکه از عروسش خوشش نمیاد دلش میخواست دختر خواهرش عروسش بشه اما مرد مامان بزرگم بخاطر همین فکر میکنه عروسش این کارو کرده
تا حالا کلی دروغ به پسرش گفته که فقط رابطهی این دوتا رو بهم بزنه اما عشق بین پدر و مادرش به قدری قوی بود که هیچ کسی نمیتونست این دوتا عاشق رو از هم جدا کنه اما شاید مرگ بتونه
پایان فلش بک
بعد از کلی ترافیک به خونه ی خانواده ی ماریا رسیدن هرچی زنگ زدن کسی درو باز نکرد برای همین تهیونگ مجبور شد درو بشکونه
تا درو شکوندن همه سریع تو خونه پخش شدن تا دنبال بابای ماریا بگردن
اما همون لحظه با صدای جیغ بلندی که ات کشید همه سریع سمت اشپزخونه رفتن
از زبون ماریا
داشتم دنبال بابام میگشتم تو اتاقش نبود رفتم تو آشپزخونه که با صحنه ای که روبهرو شدم همه جام بی حس شد همه جای آشپزخونه خونی بود و سر بی بدن بابام کف زمین بود
هیچی نمیفهمیدم حتی برای یه لحظه یادم رفت اصلا اسمم چیه تنها کاری که کردم جیغ زدن بود
ماریا:جیغغغغغغ بابا بابا( جیغ و گریه )
از زبون خودم
پسرا سریع اومدن اونا هم با دیدن صحنه ی رو به روشون تعجب کردن تنها کاری که کردن بغل کردن ات بود گرفتن چشماش کابوس هاش به واقعیت پیوست دقیقاً مثل خواب های این چند شبش
شوگا : الو پلیس ( همه چیز رو به اضافه ی آدرس رو گفت )
بعد چند دقیقه پلیس اومد و همه جا پر از خبر نگار بود اما پلیس ها اجازه ی ورود رو به کسی ندادن مادر ات هم همه چیز رو فهمید و سریع اومد اونم نمیتونست مرگ همسرشو باور کنه ولی خب حالش بدتر از ماریا نبود پلیس ها مادرشو دستگیر کردن و بردن اما براچی ؟ بخاطر اینکه تیکه های بدن پدرش رو تو ماشین مادرش پیدا کردن سرش درد میکرد و هی صحنه های چند دقیقه ی پیش از جلویه چشماش رد میشد
رنگش پریده بود رویه مبل نشسته بود و به یه جای نامعلوم خیره شده بود با تکون خوردنش دست از افکارش کشید و نگاهش رو داد به جونگ کوک
جونگ کوک:ماریا میشنوی ؟ ازت سوال پرسیدن
به رو به روش نگاه کرد که دید دو نفر رو به روشن
ماریا: ببخشید چی پرسیدین؟
بازپرس: مامان و بابات باهم این چند روزه دعوا داشتن؟
پارت دوم
فلش بک
ماریای بدبخت امروز برای بار سوم اشکاش جاری شد دلیل تمام این گریه ها مادربزرگش بود مادربزرگی که تا باباش از خونه بیرون میرفت می اومد و با مامانش دعوا میکرد براچی؟ بخاطر اینکه از عروسش خوشش نمیاد دلش میخواست دختر خواهرش عروسش بشه اما مرد مامان بزرگم بخاطر همین فکر میکنه عروسش این کارو کرده
تا حالا کلی دروغ به پسرش گفته که فقط رابطهی این دوتا رو بهم بزنه اما عشق بین پدر و مادرش به قدری قوی بود که هیچ کسی نمیتونست این دوتا عاشق رو از هم جدا کنه اما شاید مرگ بتونه
پایان فلش بک
بعد از کلی ترافیک به خونه ی خانواده ی ماریا رسیدن هرچی زنگ زدن کسی درو باز نکرد برای همین تهیونگ مجبور شد درو بشکونه
تا درو شکوندن همه سریع تو خونه پخش شدن تا دنبال بابای ماریا بگردن
اما همون لحظه با صدای جیغ بلندی که ات کشید همه سریع سمت اشپزخونه رفتن
از زبون ماریا
داشتم دنبال بابام میگشتم تو اتاقش نبود رفتم تو آشپزخونه که با صحنه ای که روبهرو شدم همه جام بی حس شد همه جای آشپزخونه خونی بود و سر بی بدن بابام کف زمین بود
هیچی نمیفهمیدم حتی برای یه لحظه یادم رفت اصلا اسمم چیه تنها کاری که کردم جیغ زدن بود
ماریا:جیغغغغغغ بابا بابا( جیغ و گریه )
از زبون خودم
پسرا سریع اومدن اونا هم با دیدن صحنه ی رو به روشون تعجب کردن تنها کاری که کردن بغل کردن ات بود گرفتن چشماش کابوس هاش به واقعیت پیوست دقیقاً مثل خواب های این چند شبش
شوگا : الو پلیس ( همه چیز رو به اضافه ی آدرس رو گفت )
بعد چند دقیقه پلیس اومد و همه جا پر از خبر نگار بود اما پلیس ها اجازه ی ورود رو به کسی ندادن مادر ات هم همه چیز رو فهمید و سریع اومد اونم نمیتونست مرگ همسرشو باور کنه ولی خب حالش بدتر از ماریا نبود پلیس ها مادرشو دستگیر کردن و بردن اما براچی ؟ بخاطر اینکه تیکه های بدن پدرش رو تو ماشین مادرش پیدا کردن سرش درد میکرد و هی صحنه های چند دقیقه ی پیش از جلویه چشماش رد میشد
رنگش پریده بود رویه مبل نشسته بود و به یه جای نامعلوم خیره شده بود با تکون خوردنش دست از افکارش کشید و نگاهش رو داد به جونگ کوک
جونگ کوک:ماریا میشنوی ؟ ازت سوال پرسیدن
به رو به روش نگاه کرد که دید دو نفر رو به روشن
ماریا: ببخشید چی پرسیدین؟
بازپرس: مامان و بابات باهم این چند روزه دعوا داشتن؟
۱۰.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.